پارت ۲۰

615 180 88
                                    


___حقیقت تلخ____

در طی روزای بعدی هم مجبور شدم با تموم ناراحتیا و دلتنگیای زیادی که برای پدر و مادرم داشتم ، به حرفاشون گوش کنم و در طی مدتی که توی بیمارستان بودم، با همه چی کنار بیام  تا هرچه زودتر حالم خوب بشه!
 
 
 
 
 
اونجوری که بعدها پدربزرگم واسم تعریف کرد، یکماه تمام توی بیمارستان بودم و بعد که گچ پام باز شد چند جلسه فیزیوتراپی و درمانای کمکی مختلفو طی کردم ، تا بالاخره تونستم روی پاهای خودم بایستم و از اونجا مرخص شدم !
 
 
 
 
و متاسفانه در تمام این مدت و با وجود دلتنگی زیاد، موفق به دیدن مادرو پدرم نشدم!
 
 
و هربار که ازشون میخواستم منو به دیدن اونا ببرن ، مادربزرگ و پدربزرگم منو با همون جواب قبلی آروم میکردن و بهم قول می دادن که خیلی زود میتونم پدر و مادرمو ببینم!

بالاخره همه ی اون سختیا تموم شد و روز ترخیصم رسید!
 
 
 
 
 
مادربزرگ بالاخره لباسای خودمو آورده بود و بهم کمک میکرد تا آماده بشم و من در تمام این مدت با خوشحالی زیاد باهاش حرف میزدم و مرتب ازش خواهش میکردم تا هرچه زودتر منو به دیدن مامان و بابام ببره!
 
 
 

و مادربزرگ در تمام این مدت با چهره غمگینی سرشو تکون می داد و در جواب فقط بهم میگفت :
باشه پسرم...
 
 
 

وقتی پدر بزرگ رسید و منو به همراه مادر بزرگ از بیمارستان خارج کرد، من دوباره شروع به بیقراری کردم و با ناراحتی بهش التماس کردم که منو به اتاق مامانم ببره تا ببینمش!
 
 
 

اما پدربزرگ در حالیکه منو تو آغوشش گرفته بود، گونه مو بوسید و  بهم گفت:
نگران نباش....
مامانتو میبینی ...‌‌
آخه اونم مثل تو دیگه توی بیمارستان نیست!
 
اونم رفته خونه ...‌‌
و من با شنیدن این حرف دیگه بیقراری نکردم ....
دستمو دور گردن پدربزرگ انداختم و فقط  سکوت کردم!

پدربزرگ با دیدن این واکنش من لبخند زد و بهم گفت: آفرین پسر خوبم!
 
 
 
 
 
و کمی بعد هرسه نفر سوار اتومبیل شدیم و براه افتادیم !
 
 
من خیلی زود و تحت تاثیر داروهای آرامبخشی که بهم داده بودن، به خواب رفتم و  چند ساعت بعد توی تخت جدیدی که توی منزل پدربزرگم بود، از خواب بیدار شدم‌!
 
 
کمی به اطرافم نگاه کردم، اینجا اتاق خودم نبود، اینم تخت من نبود...
 اما خیلی از اسباب بازیا و وسایل توی اتاق آشنا بنظر میرسیدن....
 
 
 
 
 
کسی توی اتاق نبود، یواشکی از اون  تخت بیرون اومدم و از اتاق بیرون رفتم!
 
از پلکان چوبی طبقه ی دوم به آرامی  پایین رفتم  و سعی کردم زمین نخورم!
 
 
 
 
و همونطور که از پله ها پایین میرفتم، صدای  دو نفر از خدمتکارا رو شنیدم که با هم حرف میزدن و صدای یکیشون توجهمو جلب کرد، صدای پرستارم بود که انگار با یکی از خدمتکارای خونه ی پدر بزرگ به آرامی پچ پچ میکرد...

Forbidden loveNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ