_دینگ دینگ دینگ
صدای بلند زنگ آلارم باعث شد پسر با تموم سرعتی که میتونست جسم بی حس شدش رو بالا بکشه و با خاروندن چشم هاش بتونه بفهمه صدای مزاحم از کجا میاد .
با متوجه شدن موقعیت زنگ رو خاموش کرد و لگدی به جسم بیهوش شده کنارش زد : بک ... بیدار شو
بک اخمی از درد پاش کرد و فقط با کشیدن پتو روی سرش بیشتر تو خودش جمع شد : بکهیون عوضی منو صبح به این زودی مجبور به بیداری کردی خودت اجازه خواب نداری
بک با حالت گریه جوابش رو داد: لعنتی هنوز هوا تاریکه کی این موقع از خواب بیدار میشه اخه؟
کیونگسو جوابشو داد : خودت دیشب جو گرفتت صبح با هم طلوع اخرین روز اینجا بودنمون رو جشن بگیریم دیگه به من مربوط نیستولی بک فقط صدای هوممم مانندی از ته گلوش در اورد و دوباره خوابید ، پسر بزرگتر با هوفی از جا بلند شد و فکر کرد چجوری میتونه بکهیون رو بیدار کنه . با یادآوری هیولا مورد علاقش با لبخند شیطانی سمت قفسه کتابهاش رفت .
بطری نسبتا بزرگ رتیلش رو برداشت و با نگاه بهش قربون صدقش رفت : صبح بخیر عزیزم بیا بریم پیش دوست مورد علاقت نظرت چیه؟
با همون لبخند ترسناکش رتیل رو از بطری مخصوصش در اورد و سمت بک رفت : هی بکی دوستت آر اینجاست باید بیدار شی بهش سلام کنی
بک غرغر کرد : بهش بگو بره بعدا بیاد الان خیلی زوده
+ولی آر زیاد حرف گوش کن نیست
و رتیل بزرگ رو روی دماغ پسر خوابیده گذاشت ، بک با حس چندشی روی صورتش چشم هاش باز شد : این چیه که ...با دیدن دشمن قدیمیش فریاد تو گلویی زد و محکم دهنش رو بست تا پاهای پشمالو و چندش رتیل توی دهنش نره ، از تخت پایین پرید و مثل مرغ پر کنده بالا پایین میپرید و سعی میکرد بدون دست زدن به اون موجود چندش اونرو از صورتش جدا کنه ، چشمای خیسش به کیونگسوی خندون التماس میکرد نجاتش بده .
کیونگسو بلاخره تصمیم گرفت دست از قهقهه برداره و رتیل رو از صورت بک جدا کرد و به بطریش برگردوند .
بک با خشم مشتی به کمر کیونگسو خندان زد : خیلی بیشعوری میدونی از اون موجود مسخرت میترسم هر سری اینجوری بیدارم میکنی .
کیونگ از دست بک فرار کرد : چون به حرفم گوش نمیدی و البته اون اصلا ترسناک نیستش اون آر پسر کوچولوی مهربونمه.
_به یه ورمم نیست تو چی فکر میکنی
با حرص روی تخت نشست و صورتش رو با قهر از پسر بزرگتر برگردوند ، کیونگسو با خنده سمت دونسنگ لوسش رفت و محکم بغلش کرد : ببخشید بکهیونی دیگه اینجوری بیدارت نمیکنم قول قولبک باشه خفه ای گفت و چشم های خیسش رو تمیز کرد ، پسر بزرگتر دست اونرو گرفت و سمت پنجره کوچیک کشید : نباید این صحنه رو از دست بدیم امروز طلوع اخرین تولدت رو توی یتیم خونه جشن میگیریم بعدش کار میکنیم و سال دیگه با هم میریم یه رستوران خوب یا شهر بازی و جشن میگیریم باشه؟
![](https://img.wattpad.com/cover/299597320-288-k420487.jpg)
YOU ARE READING
skyfall
Mystery / Thrillerداستان اون دو پسر مثل هر داستان کلیشه ای یتیم های دیگه ای بود ، اونها یه روزی از روزها جلوی در یتیم خونه گذاشته شدن و با هم بزرگ شدن و درست مثل یه خانواده پشت هم رو داشتن اما وقتی در هجده سالگی برای کار توی عمارت بزرگ وو منتقل شدن داستان یکنواخت او...