part 1 _ leave_

187 53 4
                                    

_دینگ دینگ دینگ

صدای بلند زنگ آلارم باعث شد پسر با تموم سرعتی که میتونست جسم بی حس شدش رو بالا بکشه و با خاروندن چشم هاش بتونه بفهمه صدای مزاحم از کجا میاد .

با متوجه شدن موقعیت زنگ رو خاموش کرد و لگدی به جسم بیهوش شده کنارش زد : بک ... بیدار شو

بک اخمی از درد پاش کرد و فقط با کشیدن پتو روی سرش بیشتر تو خودش جمع شد : بکهیون عوضی منو صبح به این زودی مجبور به بیداری کردی خودت اجازه خواب نداری

بک با حالت گریه جوابش رو داد: لعنتی هنوز هوا تاریکه کی این موقع از خواب بیدار میشه اخه؟
کیونگسو جوابشو داد : خودت دیشب جو گرفتت صبح با هم طلوع اخرین روز اینجا بودنمون رو جشن بگیریم دیگه به من مربوط نیست

ولی بک فقط صدای هوممم مانندی از ته گلوش در اورد و دوباره خوابید ، پسر بزرگتر با هوفی از جا بلند شد و فکر کرد چجوری میتونه بکهیون رو بیدار کنه . با یادآوری هیولا مورد علاقش با لبخند شیطانی سمت قفسه کتابهاش رفت .

بطری نسبتا بزرگ رتیلش رو برداشت و با نگاه بهش قربون صدقش رفت : صبح بخیر عزیزم بیا بریم پیش دوست مورد علاقت نظرت چیه؟

با همون لبخند ترسناکش رتیل رو از بطری مخصوصش در اورد و سمت بک رفت : هی بکی دوستت آر اینجاست باید بیدار شی بهش سلام کنی

بک غرغر کرد : بهش بگو بره بعدا بیاد الان خیلی زوده
+ولی آر زیاد حرف گوش کن نیست
و رتیل بزرگ رو روی دماغ پسر خوابیده گذاشت ، بک با حس چندشی روی صورتش چشم هاش باز شد : این چیه که ...

با دیدن دشمن قدیمیش فریاد تو گلویی زد و محکم دهنش رو بست تا پاهای پشمالو و چندش رتیل توی دهنش نره ، از تخت پایین پرید و مثل مرغ پر کنده بالا پایین میپرید و سعی میکرد بدون دست زدن به اون موجود چندش اونرو از صورتش جدا کنه ، چشمای خیسش به کیونگسوی خندون التماس میکرد نجاتش بده .

کیونگسو بلاخره تصمیم گرفت دست از قهقهه برداره و رتیل رو از صورت بک جدا کرد و به بطریش برگردوند .

بک با خشم مشتی به کمر کیونگسو خندان زد : خیلی بیشعوری میدونی از اون موجود مسخرت میترسم هر سری اینجوری بیدارم میکنی .

کیونگ از دست بک فرار کرد : چون به حرفم گوش نمیدی و البته اون اصلا ترسناک نیستش اون آر پسر کوچولوی مهربونمه.

_به یه ورمم نیست تو چی فکر میکنی
با حرص روی تخت نشست و صورتش رو با قهر از پسر بزرگتر برگردوند ، کیونگسو با خنده سمت دونسنگ لوسش رفت و محکم بغلش کرد : ببخشید بکهیونی دیگه اینجوری بیدارت نمیکنم قول قول

بک باشه خفه ای گفت و چشم های خیسش رو تمیز کرد ، پسر بزرگتر دست اونرو گرفت و سمت پنجره کوچیک کشید : نباید این صحنه رو از دست بدیم امروز طلوع اخرین تولدت رو توی یتیم خونه جشن میگیریم بعدش کار میکنیم و سال دیگه با هم میریم یه رستوران خوب یا شهر بازی و جشن میگیریم باشه؟

skyfallWhere stories live. Discover now