🔺Part 1🔺

62 16 50
                                    

" میشه سی هزار وون.."

' همسایه جدید؟..'
'خدای من!..اون خانواده رو میشناسی؟..'
' طفلی خیلی جوونه..اون دختر بیچاره هم همین سنی  بود که دیوانه شد و خودکشی کرد..'
' امیدوارم بلایی سر این پسره نیاد..خیلی ضعیف و نحیفه..'

سهون سرشو زیر انداخت تا بیشتر از اون زیر توجهات چهره اش دیده نشه و با پرداخت پول هر چه سریعتر کیسه حاوی بسته های نودل رو برداشت و از مغازه بیرون زد.
محله ی جدید چندان جای جالبی به نظر نمی رسید..به هر حال این وضع به نظریه ی هر چه قدر پول بدی همون قدر آش میخوری بر میگشت و بی میلی سهون به خیابان های تنگ و شلوغ سطح پایین قرار نبود به جایی برسه.
پلاستیک نودل ها رو به خودش نزدیک تر کرد تا مورد اصابت پسر بچه هایی که دنبال هم می دویدن قرار نگیره و بدون اینکه سرشو بالا بیاره مسیر رو پیش گرفت.. ترجیح میداد عینکش رو در بیاره و با دید تار ادامه راه رو طی کنه.
کم کم نزدیک خونه شد و با آه عمیقی به سمت در رفت..حتی نمای منفور و پوسیده این خونه نفرت سهون رو بر می انگیخت و حاضر نبود جز همون اولین بار که چشمش بهش خورد ، ببینه و دوباره توی سرش کوبیده بشه به کجا نقل مکان کردن.
بعد از ورود کفش هاشو در آورد و الوار های روی هم چیده شده ی نزدیک در بهش گوشزد کرد که بلافاصله بعد شام باید به سر هم کردن جا کفشی مشغول بشه و با به تاخیر انداختنش غرغر پدرش رو درنیاره که یه بی عرضه فراموشکاره!
راهروی ورودی درست مثل تونل های جاده دراز و تارک بود و بوی گرد و غبارش باعث شد دماغ سهون چین بیوفته و تصمیم بگیره در اولین فرصت یه کاغذ دیواری روشن و دو تا چراغ به اونجا بزنه.

" رادیوی من کجاست؟..سویا رادیوی من کجاست؟"
" باید تو یکی از کارتون ها باشه..چند لحظه.."

صدای خش دار پدرش رو می شنید که دقایق پایانی غروب رادیوش رو طلب میکرد تا به اخبار گوش کنه..سهون به انتهای راهرو رسید و کنار کارتون های وسایل ایستاد.
" عجله کن زن..ساعت داره هشت میشه.."
" کمی صبر کن سهون الان میاد پیداش میکنه.."

سهون نگاهی به تلویزیون سالم که آماده ی استفاده بود نگاهی انداخت و از درون متاسف بود که حتی نمیتونه به پدرش پیشنهاد کنه اخبار رو مثل انسان های مدرن از طریق تلویزیون دنبال کنه.
خانوم اوه به ناگهان جلوی سهون ظاهر شد و انگار که فرشته ی نجاتشش رو دیده باشه لبخند زد " اوه..برگشتی پسرم؟.."
موهاش کمی بهم ریخته بود و عرق کنار شقیقه اش برق میزد..با اینکه کمی اضافه وزن اما داشت نسبت به سنش تحرک خوبی داشت و حتی با وجود کار کردن مداوم از صبح برای جمع و جور کردن خونه خستگی اشو به خوبی پنهان میکرد.
خانوم اوه به پلاستیک نودل چنگ زد و آهسته زمزمه کرد " برو رادیوشو بهش بده..الان از جاش بلند میشه.."
و خنده ی ریزی کرد و رفت تا شام رو آماده کنه.
سهون عینکشو به عقب هل داد و بعد از ادای احترام به پدرش سراغ کارتون های روی هم چیده شده رفت.

𝕭𝖑𝖔𝖔𝖉𝕿𝖍𝖎𝖗𝖘𝖙𝖞Where stories live. Discover now