🔺Part 6🔺

37 9 39
                                    

♪♪♪

سلام از دیدنت خوشحالم..میشه بگی من کجام؟
نمی‌دونم چطور سر از اینجا درآوردم اما فکر کنم دارم کم کم می فهمم
من از فرشته ها نیستم عزیزم و باهاش اوکی ام
تو دبیرستان کارایی انجام دادم الان منتظر مدرکمم
هی ببخشید ولی سر راهمی
عزیزم قول میدم که دردتو حس میکنم
شاید فقط یکم ازش لذت ببرم که این نشون میده دیونه ام!
مدتی بود که بیکار بودم اما این به این معنا نیست که بخوام بازنشسته بشم
اما حالا این قدرت رو دارم که همتونو توی این آتیش جالب غسل بدم
♪♪♪
یه لحظه، من تورو میشناسم؟
ما دوستای صمیمی نبودیم؟
با اینکه زود از هم جدا شدیم ولی دوباره همو ملاقات کردیم
قبلا چه قدر با هم خوش می گذروندیم
شاید تو چیزی که من می‌خوامو داری
بذار اول یه سوال کوچیک بپرسم
بگو ببینم آیا تو هم از خون شیاطین هستی؟

♪♪♪


تاریکی و سکوت محض پذیرایی توسط تلویزیون شکسته میشد..صدای سرخوش خواننده پاپ توی خونه می پیچید و انعکاس نور قرمز تصویر روی مبل و بدن کوچولو اش می افتاد.
عروسک خرسی با نمکی کنار پاش آویزان بود و زیر نور قرمز تغییر رنگ داده بود.
از اون آهنگ بدش میومد..مادرش هیچ وقت اجازه نمی‌داد تو تلویزیون از این جور چیزا ببینه یا تا این وقت شب بیدار باشه..اما جرعت نداشت ذره ای از حالت قوز کرده روی مبل خارج بشه یا تکون بخوره.
صدای بم فرد دومی که با آهنگ نفرین شده هم خوانی میکرد از عصبانیت مادرش ترسناک تر بود..نمی دونست کیه نمی شناختش..تا حالا همچین صورت و هیبت ترسناکی ندیده بود..انگار که یه هیولا از کتاب های ترسناکی که لورا دخترخاله اش همیشه باهاش سر به سرش میذاشت بیرون اومده باشه.
فقط می دونست وقتی از خواب پرید و به اتاق مادرش پناه برد مادرش فقط یه دست داشت و خونین و مالین کنار پدرش در حال فریاد کشیدن بود.
نمیدونست چی شده..مغز کوچیکش حتی نمیدونست باید بترسه یا چی..فقط صاحب اون صدا جلوی
چارچوب ظاهر شد و با یه نیشخند بهش گفت " برو روی مبل بشین بچه..اینا برای سنت خوب نیست.." مثل یه ربات فقط انجامش داد و بعد از اون دو دقیقه نکشید که فریاد های زجرآور پدر و مادرش با هم خاموش شد و صدای خوندن هیولا جاشو گرفت.

ایکس سهون بین دو پیکر عریان و بی‌جان زن و مرد روی تخت دراز کشیده بود و با سرخوشی آواز میخوند و خط های فرضی با سر انگشت های خونیش توی هوا می کشید.

بدن کوچیک پسر از ترس می لرزید..صورتش از اشک خیس بود و قلبش مثل گنجشک می تپید.
میدونست اتفاق بدی برای پدر و مادرش افتاده اما قطعا اون هیولا خوشش نمیومد از حرفش نافرمانی کنه.
صدای خوندن و آواز قطع شد و صدای قدم هایی که از اتاق خارج می شدند به گوش رسید.ایکس سهون خیلی سرحال در اتاق رو بست و آثار خون باقی مانده روی انگشت هاشو با مالیدن به کتش پاک کرد.

𝕭𝖑𝖔𝖔𝖉𝕿𝖍𝖎𝖗𝖘𝖙𝖞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora