🔺Part 4🔺

36 14 62
                                    

بعد از چندین ساعت کار کردن حالا اونجا بیشتر شبیه به خونه شده بود..با این حال سهون به خودش قول داد تو‌ تابستون حتما دیوارها رو کاغذ دیواری بزنه.
پرده ها به خاطر شست و شو نم داشتند و سهون مجبور شد برای خشک شدنشون اونا رو بکشه تا نور آفتاب کامل بهشون برخورد کنه.
این یعنی تاریکتر شدن بیشتر فضا.
سهون چیز زیادی راجع به شایعاتی که درمورد اون خونه می گفتند نمی دونست..اعتقادی هم به ارواح و موجودات ماورایی نداشت و وجود پدرش هم بی تاثیر توی این تفکر نبود..چون نه تنها آقای اوه از کودکی توی کله سهون فرو کرده بود که مضخرفی به نام روح وجود نداره و بزرگترین خطر دشمنه بلکه سهون بیشتر از هر روح و شبحی از پدرش وحشت داشت..وجود ایکس سهون تنها مجهول ذهنیش بود که اثباتی برای ماهیتش نمی تونست پیدا کنه.
اگه ارائه امروز درست پیش می رفت ، اگه زندگی سهون کمی آسونتر میشد سهون به این فکر میکرد که نیازی هم نداره که دلیلش رو کنکاش کنه.

درست مثل یک پادگان ساعت خواب و بیداری و خورد و خوراک در راس ساعت توی دیکتاتوری آقای اوه انجام میشد و سهون خوشحال بود که پدرش کل روز رو توی حیاط با رادیوش وقت تلف کرده و تمیز کاری سهون رو ندیده.
ذهنش از سوراخ ته سوزن کوچکتر بود تا درک کنه خانوم اوه آنقدر توان نداره که هم نان آور خانواده باشه و هم مدیریت داخلی خونه رو تحت کنترل بگیره.

سهون در حال چینش میز ناهار بود که دستایی دور کمرش حلقه شد و عطر تن مادرش رو حس کرد " هونی..هونی عزیزم.."
گرمای صورت مادر روی کتفش باعث شد لبخندی بزنه و برگرده " مامان..خوب خوابیدی؟.."
خانوم اوه با مهربونی سر تکون داد " اوهوم..اگه خستگی هم  مونده بود با دیدنت از بین رفت.."
فقط این چهره آروم و مهربون بود که باعث می‌شد سهون از چیزی که هست برای مدتی راضی باشه و با وجود مضخرفات آقای اوه پنهانی به خودش بودن ادامه بده.

"چه بوهایی راه انداختی عزیزم.."
سهون ملاقه رو دست مادرش داد " میرم بابا رو بیارم..غذا رو تو بکش فکر نکنه من درست کردم.."
خانوم اوه با صدای آروم خندید و تایید کرد " سهون سهون.."
سهون قبل از ترک آشپزخانه ایستاد.
" برات یه تیشرت گرفتم..بعدا بپوش تنت ببینم.."
خانوم اوه با صدای آروم گفت و سهون با لبخند بزرگی آشپزخانه رو ترک کرد.

~~~~
کنار خیابون ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد..بوی چند لکه خون روی تیشرت سیاهش حس میشد اما به خاطر رنگ تیره لباس قابل تشخیص نبود.
بعد از سر کشیدن شیره ی جون یه بی مصرف به نام لی تیونگ حالا احساس سرزندگی بیشتری داشت و خبری از اون خستگی توی پاهاش نبود.
این قسمت از خاطرات سهون خیلی واضح نبود و طول کشید تا مسیر مورد نظرش رو پیدا کنه..خیابانی که مدرسه لیسا توش قرار داشت.
با فرا رسیدن عصر مدارس کم کم تعطیل میشدن و ایکس سهون رو به روی مدرسه جایی کنار تیربرق ایستاده بود و به دانش آموزا نگاه میکرد.
جریان خون سهون از فکر به کسی که قرار بود ببینه به غلیان افتاده بود و ایکس سهون رو به وجد می آورد‌.
میلی که سهون به لیسا داشت خیلی قوی بود و ایکس سهون میتونست خیلی واضح اینو از مایعی که در شریان هاش جریان داشت حس کنه.
با دیدن لیسا بین جمعیت و تند تر شدن جریان خونش نیشخندی به لبش اومد و دستش رو بلند کرد " لـیـسـا!.."
لیسا بین دوستانش در حال حرف زدن داشت از مدرسه خارج میشد که با مخاطب قرار گرفتن متعجب برگشت.
ایکس سهون براش دست تکون داد و لیسا که هنوز از حضور سهون اونجا متعجب بود به خاطر پچ پچ دختر های اطرافش به خودش اومد و به طرفش رفت.

𝕭𝖑𝖔𝖔𝖉𝕿𝖍𝖎𝖗𝖘𝖙𝖞Where stories live. Discover now