🌺 گلدون ششم 🌺

5.6K 2.4K 1.6K
                                    

از ماشینش پیاده شد و همینطور که با چشم‌های خسته دنبال کیفش روی صندلی عقب می‌گشت، خم شد و ظرف غذایی رو که خواهرش براش فرستاده بود و الان از روی صندلی افتاده بود زیرش رو برداشت. امروز از اون روزها بود که اصلا حوصله اومدن به مطب رو نداشت و صبح با بدبختی از تخت گرم و نرمش جدا شده بود. کلافه کیفش رو قاپید و در ماشین رو بهم کوبید و وقتی چرخید نگاهش به بکهیونی افتاد که دست به کرکره داشت نگاهش می‌کرد. ظاهرا دوباره کرکره گیر کرده بود ولی چانیول دیگه عمرا سعی می‌کرد قهرمان‌بازی دربیاره. از اون روز که به بکهیون گفته بود وقتی می‌بینتش گرم سلام کنه، اون پسر لجباز دقیقا کاری می‌کرد که چانیول بفهمه داره ادا درمیاره. دقیقا مثل روزهای گذشته بکهیون با دیدنش یهو یه لبخند به شدت گنده و اغراق‌شده زد و اول تا کمر خم شد.

-سلام. روز زیباتون بخیر آقای دکتر. به به، چه خوش‌تیپ هم شدین. اصلا از قیافه‌اتون معلومه با کلی انرژی امروز رو شروع کردین. براتون قهوه‌اتون رو آماده می‌کنم و میارم خدمتتون تا روزتون زیباتر هم بشه!

بکهیون عین گوینده‌های سرخوش رادیوی سرصبح اعلام کرد و بعد کرکره مغازه‌اش رو کشید و بدون اینکه حتی به یه ورش باشه چانیول می‌خواد جوابی بده یا نه، رفت داخل و دکتر جوون مثل تمام روزهای قبلی به جای عصبانی شدن به خنده افتاد. اون پسر واقعا بامزه بود. حتی لجبازیش هم یه بامزگی خاص و دلنشین داشت که چانیول رو عصبی نمی‌کرد. سرش رو تکون داد و راه افتاد سمت پله‌ها و خمیازه‌کشان ردشون کرد. وقتی بالاخره وارد مطبش شد دوباره چشم‌هاش نیمه باز شده بودن. کتش رو پرت کرد روی صندلی و روپوش سفیدش رو پوشید و ولو شد پشت میزش و چشم‌هاش رو بست. امروز برنامه‌کاریش خیلی خلوت بود و چندباری به کنسل کردن قرارها فکر کرده بود، ولی بعدش وظیفه‌شناسی کوفتی مانعش شده بود. خودش هم نمی‌دونست چقدر گذشته که با کوبیده شدن یه چی روی میزش بالا پرید و چشم‌هاش باز شدن. تقریبا خوابش برده بود و الان داشت گیج می‌زد. پسر گل‌فروش طبقه پایینی با نیش باز جلوش بود و مشخص بود چقدر از اینجوری پروندنش لذت برده.

-اوه...بیدارتون کردم؟ یه زنبور رو میز بود زدم رو اون.

بکهیون با یه معصومیت فیک گفت و تند تند پلک زد و چانیول خودش رو روی صندلی صاف کرد و بعد کتاب رو برداشت.

-کو زنبور؟

ظاهرا بکهیون فکر اینجای قضیه رو نکرده بود. ولی بهرحال سریع چشم‌هاش رو درشت کرد.

-لعنت یعنی در رفت؟ مراقب باشید یهو پیداش نشه نیشتون بزنه.

بکهیون با نگرانی گفت و سینی قهوه چانیول رو گذاشت روی میز و دکتر جوون با دیدن یه ساندویچ کوچیک کنارش با گیجی پلک زد.

-ساندویچم می‌فروشی؟

بکهیون عینکش رو بالا داد و سری تکون داد.

Serendipity ~🍀Donde viven las historias. Descúbrelo ahora