🌺 گلدون پنجاه و دوم 🌺

3.9K 1.4K 575
                                    

آدم‌های تنها همیشه زودتر و عمیق‌تر وابسته می‌شدن. بکهیون همیشه به این جملات باور داشت و یکی از ترس‌های اصلیش برای رفتن تو یه رابطه همین بود. اینکه وابسته بشه و شخص مقابل احساسی شبیه به اون نداشته باشه. خوشبختانه با چانیول این‌طوری نبود. این وابستگی دوطرفه بود و یه طورایی این وضع همه چی رو سخت‌تر هم کرده بود.

دیشب بکهیون بعد از چندین شب خوابیدن تو آغوش دوست‌پسرش به تخت خودش برگشته بود و تنها خوابیده بود. این مورد مزیت‌هایی هم داشت. مثلا خوابش عمیق‌تر شده بود چون مسلما بدنش عادت بیشتری به تکی‌خوابیدن داشت یا اینکه شیطنت‌های صبحگاهی چانیول رو هم مجبور نشده بود تحمل کنه. ولی هیچ‌کدوم این مزایا نتونسته بودن وقتی صبح به تنهایی بیدار شد و خبری از چانیول نبود ناراحتیش رو کاور کنن. صبح‌ها با چانیول خاص بودن و حالا بکهیون برگشته بود به روند عادی و بی‌اتفاق زندگیش و این هم دلیل خوبی برای این بود که روز بدی رو شروع کنه.

مغازه‌اش رو دیر باز کرده بود در نتیجه فرصت دیدن دوست‌پسرش وقتی می‌رسه رو هم از دست داده بود. و چانیول هم مثل همیشه سریع نگران شده بود و ازش حالش رو پرسیده بود. جواب پیام دوست‌پسرش فقط یه "خوبم" خشک و خالی بود که بکهیون بعد از ارسالش از جا بلند شد تا یه‌کم خونه‌اش رو قبل از بازکردن مغازه‌هاش مرتب کنه و انقدر به دکتر طبقه بالایی فکر نکنه. مثلا نباید دروغ می‌گفت چون خوب نبود. ولی هرچقدرم که روش تو روی چانیول باز شده بود باز هم گفتن" نه دارم می‌میرم چون تو امروز صبح پیشم نبودی" زیاده‌روی به‌نظر می‌رسید. متاسفانه خونه‌اش از قبل مرتب بود و نتونست زیاد وقتش رو بگیره و حواسش رو پرت کنه. پس بکهیون از روی ناچاری لباس عوض کرد و راهی مغازه شد. چند روزی می‌شد که کار نکرده بود در نتیجه این حد از بی‌میلی نگران‌کننده به‌نظر می‌رسید. الان باید لیست درست می‌کرد و گل سفارش می‌داد و مشغول پرکردن سطل‌های خالی مغازه‌اش می‌شد. ولی فقط پشت میز نشست و با زدن دستش زیر چونه‌اش به در خیره شد. کاش می‌تونست چانیول رو تبدیل به یه جاسوئیچی کنه و همیشه تو جیبش نگهش داره. ولی خب یه جاسوئیچی نمی‌تونست اون بغل‌های گنده و گرمالو رو بهش بده و این هم ایده خوبی نبود. یه آه عمیق کشید و تصمیم گرفت حواسش رو مثل همیشه با کتاب‌خوندن پرت کنه تا یه‌کم حالش جا بیاد و بعد لیستش رو بنویسه. کتاب نیمه‌تموم گوشه میزش رو جلو کشید و بازش کرد و بعد از تمیزکردن شیشه عینکش مشغول شد. کتاب‌خوندن ایده بدی نبود چون بعد از چند دقیقه موفق شد از فکرکردن به چانیول دست برداره و روی جملاتی که از جلوی چشم‌هاش می‌گذشتن تمرکز کنه. بیست دقیقه بعدی هم تو همین سکوت و آرامش گذشت تا اینکه صدای بازشدن در نگاهش رو بالا آورد. امیدوار بود مشتری نباشه چون تقریبا جز گلدون گل چیزی برای فروش نداشت.

یه پسر با قد متوسط جلوی در ایستاده بود و داشت با کنجکاوی به داخل سرک می‌کشید و با دیدنش پشت میز لبخند زد.

Serendipity ~🍀Where stories live. Discover now