وقتی تصمیم گرفته بود که بکهیون رو دعوت به یه قرار تو خونه بکنه، واقعا هیچ ایدهای نداشت که همه چی قراره چطور جلو بره. و این مسئله هم تقصیر خودش نبود. فقط دنیا غیرقابلپیشبینی بود. اما اون بهرحال همه جوانب رو بارها و بارها سنجیده بود. حتی برای غذا سفارش دادن هم خیلی با وسواس عمل کرده بود تا زیاد منتظر نشن و چند نوع غذای مختلف خریده بود تا بکهیون مجبور نشه چیزی که دوست نداره رو از روی خجالت بخوره و بعد حین خوردن خیلی یواشکی روی پسر کنارش دقیق شده بود تا ببینه بیشتر چی میخوره و یهکم سر از علایقش دربیاره. تنها چیزی که بهش فکر نکرده بود فیلم انتخابی بود. چون کی فکرش رو میکرد از شانس بدش دست رو چیزی بذاره که یه فاجعه تمام عیاره؟ ولی خوشبختانه همه چی نسبتا خوب پیش رفته بود و بکهیون کنارش راحت و خوشحال بهنظر میرسید. ولی حالا رسیده بودن به یه بخش غیرقابلپیشبینی دیگه و چانیول با اینکه دوست داشت فکر کنه خیلی خونسرده ولی کمکم داشت پنیک میکرد.
پیشنهادش برای موندن به بکهیون صرفا یه تیر تو تاریکی بود که رها کرده بود ولی اینکه به هدف بخوره برای خودش هم غیرمنتظره بود. حالا گلفروش عینکی دلبرش مسواکش رو زده بود. برای راحتی از خودش لباس قرض گرفته بود و از همیشه توبغلیتر به نظر میرسید و ساکت روی مبل نشسته بود و ظاهرا منتظر بود اون تصمیم بگیره قراره چه خاکی تو سرشون کنن. ولی چانیول واقعا هیچ ایدهای نداشت چه خاکی بهتره! شاید آدم منحرفی بود ولی اصلا قصد نداشت تو اولین قراری که بکهیون رو آورده خونهاش بهش این باور رو بده که دنبال سکسه. این مسئله شاید برای یکی دیگه مهم نبود ولی برای چانیولی که رسما زندگیاش با بکهیون رو تا پنجاه سال آینده تصور کرده بود مهم بود. چون خوب میدونست اون گلفروش شیرین تا چه حد میتونه به همه چی زیادی فکر کنه و از کاه کوه بسازه و اصلا این رو نمیخواست. در نتیجه حالا باید با وجود بیمیلی، به بکهیون پیشنهاد میداد که اگه معذبه یکیاشون روی مبل یا زمین بخوابه و اون یکی مسلما قرار بود خودش باشه.
همینطور که با حوله به صورت خیسش میکشید بالاخره تکیهاش رو از چارچوب در اتاق خوابش گرفت و دست از دید زدن بکهیونی که غرق نازکردن سر چوکو بود برداشت و اومد توی سالن. بکهیون تو نبودش میز رو مرتب کرده بود و به حرفش گوش نداده بود. مبل رو دور زد و باعث شد نگاه بکهیون سریع بیاد سمتش. اوکی حداقل جفتاشون معذب بودن. بکهیون داشت یه طوری نگاهش میکرد که انگار بمب ساعتیه.
نفسش رو بیرون داد و سعی کرد مثل همیشه با اعتمادبهنفس بهنظر برسه.
-خب تصمیمت چیه؟ تخت من بزرگه. میتونیم دونفری روش بخوابیم. یا من میتونم تشک بندازم رو زمین کنارش بخوابم. یا اگه اذیت میشی یا معذبی فقط بگو تا رو مبل بخوابم.
تندتند همه شرایط ممکن رو بازگو کرد و بعد که متوجه شد چقدر خشک بیاناشون کرده سریع یه لبخند احمقوار زد. بکهیون با ابروهای بالارفته زل زده بود بهش و ظاهرا اونم هنگ کرده بود و نمیدونست چی بگه.
YOU ARE READING
Serendipity ~🍀
Fanfiction🌿•~خلاصه داستان ~•🌿 بکهیون عاشق زندگیش نبود ولی تلاش میکرد خوب زندگی کنه. هر روز صبح وقتی در گلفروشی کوچیکش رو باز میکرد به پرنده رویاهاش اجازه بلندپروازی میداد و همین بهش انرژی برای تلاش بیشتر توی تنهاییهاش میداد. ولی تمام نقشههای بکهیون با...