Fancy!(ep23)

69 15 0
                                    


نقره ای، رنگ حاکم بر فضا بود. پرده های بلند و سیاهی که کاملا ابریشمی به نظر می‌رسیدند، ورود نور زیبای خورشید را محدود کرده و حالتی همچون قصر های دراکولا را به اتاق می‌دادند.
بشقاب و قاشق و چنگال ها همگی از نقره بودند و حتی شاید پارچ کریستال و طلاکوب شده ای که درون دستانش بود از تمام عمرش بیشتر می‌ارزید.
پارکت هایی که از تمیزی برق میزد، میزی که از جنس اصل بلوط کنده کاری شده بود و صندلی های بلند و چوبی که حتی طرح امروزی داشتند به احتمال زیاد عتیقه بودند و همه این ابهت و شکوهی که این خانه داشت باعث می‌شد که کیهیون مضطرب تر از همیشه باشد.
آن هم در حالیکه شلوار نداشت و با پایین تنه برهنه اش تمامی این راهرو های پیچ در پیچ را بالا آمده بود.

در مقابل مردکت شلوار پوش،با ابهت و هاله اشرافی که دقیقا مناسب فضا به نظر میرسید، پشت میز نشسته بود.
دستمال سفره اش روی زانوهایش پهن، قاشق و چنگال با دستمالهای ابریشمی بدون پرز تمیز شده و لیوان کریستالیش نیمه پر از اب بود.

همه چیز برای پسر عجیب بود، از استیکی که داشت میخورد تا مردی که کنارش نشسته بود و به تکه تُستی همراه با چاقوی درون دستش خیره شده بود.

بر خلاف پسرک روباه مانند ،در لحظه هیونوو افکار متفاوتی داشت.

چهره بی رحم و زیبای مادرش را به یاد می اورد و خودش را میدید که به پای او افتاده و التماس میکند.
چهره رنگ پریده و گرسنه برادرش را میدید که در شش سالگی در اغوش او، از فرط گرسنگی بی تابی میکند اما ان را به زبان نمی اورد.

همه خاطراتش آنقدر واضح و تازه به نظر می‌رسیدند که به راحتی اشتهای نداشته اش را هم از او می‌گرفتند.
بدتر از همه، حقیقت این به نظر میرسید که مجبور بود با هربار غذا هوردن این صحنه ها را درون ذهنش مرور کند و از سر بگذراند.

او برای ان تکه نان تست مقابلش ۳۱سال زحمت کشیده و تحمل کرده بود.
یک به یک مواد غذایی استفاده شده درون نان،از گندمی که به ارد تبدیل شده.
شیری که از گاو دوشیده شده و... همه و همه با پول حاصل دست رنج او بود.

ایا به خودش افتخار میکرد؟
بله.
اما دیگر نه میلی و نه گرسنگی و نه روحیه ای برای خوردن انها داشت.
ظاهرا خیلی زود برای همه چیز دیر شده بود.
گرسنگی مانند بیماری عجیبی ، به جای غذا از روح او تغذیه کرده و سیر شده بود اما حفره بزرگی را نیز درون مرد به جای گذاشته بود.

همانطور که در افکارش غوطه ور بود برش بسیار کوچکی به نانش زد و به ان خیره شد.
هیونگوون همیشه عادت داشت سهم نان خود را برای او خیس کند و درون دستمال بپیچد تا یک کم هم که شده برادرش رفع گرسنگی کند.

Addicted Where stories live. Discover now