sweet heart (ep41)

49 9 0
                                    


(_این.... قسمت حساسشه....)
حدس زدن چنین چیزی برای هیونگوون اصلا دشوار نبود و با تردید باز هم آن قسمت را آرام فشار داد و انگشت داغش را بیشتر به پوست نرم و بلوری مینهیوک فشرد.
باید مطمئن میشد، خودش هم نمی‌دانست چرا اما باید مطمئن میشد.
تنش از هیجان میلرزید و نبض زدن عضوش را درون باکسرش حس میکرد.

+ه...هیون!اهه

مینهیوک با ترس او را نگاه کرد.
التش حالت عجیبی به خود میگرفت و زیر دلش بهم میپیچید.
تنش از گرمای یکباره شروع به عرق میکرد و دهانش خشک میشد.
نمیدانست باید کجا را نگاه میکرد؟
باید به چه چیزی فکر میکرد زیرا مغزش تنها و تنها از حضور پررنگ هیونگوون لبریز گشته بود.

_پس.. نزار به اینجا دست بزنن...

نفس هیونگوون از شنیدن چنین صدایی گرفت.
ميخواست بداند که لی مینهیوک
چه مزه ای دارد. او می‌خواست پسرکش را محکم بغل کند ولی همزمان دلش میخواست خودش را دستمالی کند زیرا آنقدر تحریک شده بود که می‌توانست با این حس بمیرد؛ پریکام از نوک عضوش چکه میکرد و لباس زیرش را خیس میکرد.
گرمای غیر قابل تحملی از درون قلبش نشات میگرفت و مانند موجی به تک تک سلولهای بدنش هجوم میبرد.
قسم میخورد که نمیدانست درون کوره های جهنم است که در تب و تاب لمس بیشتر معشوقش میسوزد یا در بهشت که اجازه دارد هر چند ناچیز جسم بی همتای مینهیوک را ببوسد و بو بکشد.

+ن...نمیزارم..

صدای هر دویشان به طرز عجیبی گرفته به گوش میرسید؛ دست های هیونگوون به هیچ وجه کمر برهنه پسرک را ول نکرد. نمیخواست تا حتی ثانیه ای لمس سلولهایشان از هم کم شود.

مینهیوک چشمهای ترسیده اش را به پسر بزرگتر دوخت؛مردمکهای بزرگ و سیاهش میلرزید و دودو میزد. پلک سمت چپش با اغواگری کمی دیرتر بسته میشد و اشوب غیر قابل کنترلی درون قلب عاشق و بیتاب هیونگوون ایجاد میکرد.
مینهیوک د. کمال ساده لوحی به این اندیشید که اگر ان پسرهای بد مدام این کار را با بدنش انجام میدادند و وقتی باز هم چنین حسی گرفت و سست شد او را کتک میزدند میمرد؛ زیرا نمیتوانست حتی دستش دا تکان دهد و هیونگوون را پس بزند چه برسد به دفاع از خودش.

+دیگه ...کجا؟

دست های هیونگوون روی نیپل های برجسته اش از روی تیشرت رفت و آرام لمسش کرد.
آیا این یک خواب بود؟ حس لمس کردن نقاطی که درون خواب هایش او را تحریک می‌کرد در واقعیت آنقدر خوب به نظر می‌رسید که نفسش را می‌برید.
هر شب با فکر کردن به جزئیات بینظیر بدن مینهیوک میخوابید و روزها تصور بوسیدن و بلعیدن انها دستش را روی عضوش میکشید و ناله میکرد و خودش را با تیغ همیشگیش میبرید اما حال که همه چیز حتی از موجودیت او نیز واقعی تر بود نمیتوانست به لذت بالاتری از لحظه الانش فکر کند.

Addicted Where stories live. Discover now