••༄i was watching you༄••

1.2K 268 108
                                    

" جواب نمی‌دی؟! فکر کنم زیادی مهربون پرسیدم! "

جونگکوک می‌خواست واکنشی نشون بده یا حداقل یک قدم به عقب برداره ولی فرمانده خیلی زودتر از اینکه فرصتی پیدا کنه  دستش رو به شونه‌ی پسر رسوند و لباسش رو تو چنگ گرفت. اونقدر محکم به دیوار پشت سرش کوبید که نفس کشیدن  رو از یاد برد.

دست‌هاش برای دور کردن مرد بالا اومد ولی فقط اونارو مشت کرد و کنار بدنش نگه داشت. نمی‌خواست دست زدن به فرمانده رو هم مثل خیره شدن تو چشم‌هاش امتحان کنه چون اون یکی اصلا خوب پیش نرفته بود!

اون مرد اونقدر بهش نزدیک بود که می‌تونست صدای نفس‌هاش رو بشنوه و دست مشت شدش رو روی لباسش سمت چپ قفسه‌ی سینه‌اش حس می‌کرد.
همین طور چشم‌های تیز اون مرد که مستقیم چشم‌هاش رو  نشونه گرفته بود و واقعا انگار می‌تونست با تیزی نگاهش چشم‌هاش رو سوراخ کنه!
آروم زمزمه کرد: 

"فقط یکبار دیگه می‌پرسم... اونجا چه غلطی می‌کردی؟!"

جونگکوک دیگه نمی‌تونست وقت تلف کنه، هیچ جوابی هم نداشت بده، پس فقط حقیقت خجالت‌آوری که هیچ وقت نباید گفته می‌شد رو با صدایی که می‌لرزید خیره به صورت شفاف فرمانده به زبون آورد و حتی همون لحظه باورش نمی‌شد این جمله رو اعتراف کرده باشه!

"من... داشتم شمارو نگاه می‌کردم! "

فرمانده از چیزی که شنیده بود مطمئن نبود. به گوش‌هاش اطمینان داشت ولی این جواب فقط زیادی عجیب بود! چشم‌های تیرش پر از تعجب بود و بالاخره بعد از سکوت نسبتا طولانی لب زد:

"چی؟ الان چی گفتی؟ " 

جونگکوک جوابی نداد و اون مرد بیشتر مطمئن شد. جونگکوک حتی نمی‌تونست واکنشِ اون رو حدس بزنه! فرمانده کیم وقتی مطمئن شد قرار نیست چیزه دیگه‌ای بشنوه، یقه‌ی لباس جونگکوک رو رها کرد و زد زیر خنده! 
صداش توی سالن خالی می‌پیچید ولی چهره‌اش، اون به کلی یک آدم دیگه می‌شد وقتی می‌خندید! خنده‌ی مستطیلی شکلش دندون‌هاش رو به نمایش می‌گذاشت و چشم‌هاش مثل هلال ماه می‌درخشید! اون پسر فقط بی‌هیچ حرفی به خنده‌ای که اولین بار بود می‌دید خیره بود. 

گاهی چشم‌ها عاشق می‌شدن! قبل از خود آدم! قبل از اینکه حتی بفهمی یا بخوای با این موضوع کنار بیای!
فرمانده بعد از چند ثانیه خندیدن نگاهش رو  باز به چهره‌ی بهت زده‌ی پسر روبه‌روش داد و با خنده گفت: 

" تو... خیلی جالبی! منو... به مسخره گرفتی؟" 

اون می‌خندید! ولی سوال و لحنش اونقدر جدی بود که جونگکوک بلافاصله جواب داد:

"نه هرگز... من فقط بهتون واقعیتو گفتم... ”

فرمانده کیم خندش رو جمع کرد و با اخم مصنوعی که با رد اون خنده توی چهره‌اش متضاد بود به چشم‌های گرد و سیاه جونگکوک دقیق شد. با لحنی جمله‌ی بعدیش رو لب زد که جونگکوک دعا کرد کاش هیچ‌وقت جوابش رو نمی‌داد!

"که به من نگاه می‌کردی! چه چیز قابل توجهی برای نگاه کردن به من وجود داره؟ " 

ذهن کوک اون لحظه تمام جواب‌هاش رو به سمت لب‌هاش هل می‌داد ولی اون پسر با فشار دادن لب‌هاش بهم از بیرون زدن اون کلمات جلوگیری می‌کرد.
خیلی چیزهای قابل توجهی وجود داره! خیلی چیزهایی که گفتنشون فقط اون پسر رو یک احمق نشون می‌ده!
پس جواب داد: 

"نه... من فقط... کنجکاو بودم! ”

تهیونگ با ابروهای بالا رفته سرش رو تکون داد و روی لب‌هاش رو خیس کرد... 

"من خیلی واضح بهت گفتم دیگه نمی‌خوام تورو اطرافم ببینم!"

𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐃𝐞𝐠𝐫𝐞𝐞 𝐂𝐢𝐫𝐜𝐮𝐢𝐭Where stories live. Discover now