نمیدونستم تو چقدر میتونی تسکین دهنده باشی!
نمیدونستم تا بعد از اونشب و وقتی چشمهام رو باز کردم و تو کنار تخت نشسته خوابت برده بود من اون نقاشی رو توی دستهات دیدم! چهرهی من بود... تو به زیباترین شکل کشیده بودیش. ولی چرا اینکار رو با قلب زنگ زدهی من کردی؟
من حتی متوجه نبودم تو داری آروم آروم با من چه میکنی!***
نفهمیده بود کی خوابش برده! ولی با ترس از جایی که میدونست الان هست چشمهاش رو سریع باز کرد و روی تخت فرمانده رو ندید. اون هنوز هم کنار تخت نشسته بود و اولین کاری که کرد چک کردن دفترچهاش بود که روی پاش افتاده بود و نقاشی فرمانده کاملا مشخص بود! با چشمهای گشاد بهش خیره بود! یعنی اون دیدش! نه اگه دیده بود یه کاری میکرد! اخه چیکار میخواست بکنه؟ برش داره و پارش کنه؟! کلافه دستشو توی موهاش برد و با فکر اینکه فرمانده تو اتاق نیست زیر لب غر زد:
"لعنت بهت چرا خوابیدی. ""پس بالاخره بیدار شدی! سربازِ نگهبان! "
با صدای فرمانده، جونگکوک تقریبا از جاش پرید. با چشمهای وحشت زده برگشت سمت صدا و با دیدن فرمانده که درحال پوشیدن لباس مخصوص نظامیش بود و هنوز گوشهی کتفش برهنه بود و برق میزد به همون سرعت نگاهش رو گرفت و پایین انداخت. از جاش بلند شد و احترام نظامی گذاشت ولی فرماندهاش حتی نگاهش نمیکرد!
"قربان... ببخشید من... نمیدونم چیشد خوابم برد! "مسلما فرمانده وقتی جونگکوک رو با اون لحن سربازِ نگهبان صدا زده بود قصدش مسخره کردنش بود!
فرمانده لباسش رو درست کرد و به سمت جونگکوک چرخید. سرش پایین بود و لبش رو گاز گرفته بود. شرمنده بود ولی فرمانده خودش گفته بود بمونه پس عصبانیتی درکار نبود.
منتهی تنها چیزی که فرمانده بهش فکر میکرد این بود که اگه توی پادگان بپیچه اون سرباز تمام شب رو تو اتاق فرمانده بوده تمام آبرویی که جمع کرده بود به باد میرفت! اون هم میشد مثل فرماندههای فاسدی که همیشه ازشون متنفر بود.و الان واقعا پشیمون بود و نمیفهمید دیشب چه بلایی سر عقلش اومده بود که گفت جونگکوک تو اتاقش بمونه!
قدمهاش رو سمت میزش برداشت و با صدای آرومی گفت:
"ساعت دوازده شیفت تو تموم میشد. پس همه فکر میکنن برگشتی به اتاقت... به هم اتاقیات راجب اینکه اینجا بودی هیچی نمیگی و میگی بجای کسی ایستادی. اگه دردسر درست کنی..."
جونگکوک نذاشت حرف فرمانده تموم بشه و سریعا جواب داد:
"فرمانده نگران نباشید."
تهیونگ نیم نگاهی به پسر انداخت و با دیدن خندهی روی لبهاش که سعی میکرد با پایین انداختن سرش پنهانش کنه اخم کرد و به میزش از پشت تکیه زد. با چشمهای ریز شده پرسید:
"نیشت برای چی بازه؟ "
جونگکوک سریع لبهاش رو داخل دهنش کشید تا اون خنده رو بخوره ولی این خیلی شیرین بود که اون تمام شب رو با فرمانده گذروند. نقاشیش رو کشید و حالا داشت بهش اطمینان میداد این بین خودشون میمونه! این خیلی قشنگ بود! نمیتونست جلوی لبخند زدنش رو بگیره...
فرمانده نگاهش رو از پسری که سعی میکرد خندیدنش رو کنترل کنه گرفت و رفت سمت در اتاقش:
" باهام بیا بیرون، اگه بعد من بری و ببیننت برات بد میشه."
جونگکوک نگاهش رو به فرمانده داد و با قدمهای تند و بلند خودش رو بهش رسوند تا باهاش از اتاق خارج بشه و سعی میکرد بازهم یک لبخند احمقانه نزنه به خاطر اینکه فرمانده حواسش به دردسرهای احتمالی سربازش هست!
![](https://img.wattpad.com/cover/302577207-288-k331661.jpg)
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐃𝐞𝐠𝐫𝐞𝐞 𝐂𝐢𝐫𝐜𝐮𝐢𝐭
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] تاریکی و خون تمام دنیای من بود! یک سایه از اشتباهاتم حتی نمیذاشت نفس بکشم تا وقتی که تو.. تو پاتو توی زندگیم گذاشتی جونگکوک! تو منو درهم شکستی. بهم بگو کی بهت اجازه داد منو عاشق کنی سرباز اعزامی از یگان ضربتی؟ 𓂃ᬉ🪖 نمیتونست...