چرا عذاب کشیدن رو تحمل میکردم؟
اون موقع نمیدونستم! ولی الان اگه ازم بپرسن...
وقتی که روی زانوهام میافتادم و قدش روی صورتم سایه میانداخت و با صدای بمش لب میزد 'بلند شو '
فقط برای همون یک جمله...***
امروز یک روز عادی توی قرارگاه بود ولی یک نفر خیلی بیشتر از یک روز معمولی خسته شده بود! جونگکوک به محض باز کردن در کشویی خوابگاه و ورودش پشت در تکیه زد و نفس راحتی کشید. طبق انتظار جیمین مشغول مشت زدن به کیسهی مشکی رنگ همیشگیش بود و با ورود پسر با ناباوری خندید و دست از مشت زدن کشید.
"خودت رو دیدی پسر؟! واقعا داغونی! "
جونگکوک چشمهاش رو با خستگی بست و با قدمهای سست خودش رو داخل کشید. اونقدر خسته بود که حتی نا نداشت جواب بده و اونها هنوز وسط روز بودن!
"اصلا سخت نیست! فقط برو پیشش و بگو غلط کردی، دیگه خواب جلو رفتنم نمیبینی. همین! "
هوسوک بدون اینکه به پسر نگاه کنه لب زده بود، تمام تن پسر عرق کرده بود و بو میداد پس همون طور که سمت تختش میرفت لباس نظامیاش رو درآورد و رکابی سفید زیرش روهم که به لباسهاش چسبیده بود با یک حرکت درآورد و روی تخت روی شکمش افتاد.
جیمین چشمهاش رو سمت پسر چرخوند و رود برگرشت سمت کیسه بکسش ولی با چیزی که توی یک ثانیه دید سریع سرش رو برگردوند سمت تن برهنهی پسر و با چشمهای درشت و مسحور شده نگاهش کرد!
"واو!! تو عجب بدنی داری پسر! "
و باعث شد هوسوک از تخت خودش تقریبا برای دیدن جونگکوک شیرجه بزنه! البته که بدن یک پسر بیست و خوردهای ساله به هیچ وجه نمیتونست به اندازهی بدن جونگکوک ورزیده باشه و همین باعث شده بود هوسوک هم نتونه چشمهاش رو از اون پسر بگیره! جوری که پوست سفیدش عرق کرده بود و ماهیچههاش تو چشمتر بودن و کمرش که به اندازهی کمر مدلهای اروپایی باریک بود! شونههایی که پهن بودنشون رو از پشت به خوبی نشون میداد.
اون پسر ولی اصلا نمیتونست ببینه منظرهی نیمه لخت پشتش چقدر میتونه جذاب باشه و فقط با چشمهای بسته روی تخت افتاده بود و نفس نفس میزد. هوسوک لبش رو با حالت مسخرهای گاز گرفت و روی تختش جلوتر اومد و دستهاش رو زیر چونش گذاشت.
"هی... میشه دست بزنم؟ "
جونگکوک تازه متوجه شد مخاطب هوسوک خودشه! روی تخت چرخید و نشست و با دیدن چشمهای خیرهی اون دو پسر روی بدنش جا خورد. با چشمهای مشکوک و متعجب لب زد:
"به چی دست بزنی؟! "
"به سیکس پکات! "
هوسوک بدون اینکه چشم از اون نقطه برداره گفته بود و با ابروهاش بهش اشاره کرده بود و جیمین هم مثل یک گربه که کمین میکنه، داشت آروم آروم به کوک نزدیک میشد و اون پسر یهویی پرید عقب تختش و زانوهاش رو بغل کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/302577207-288-k331661.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐃𝐞𝐠𝐫𝐞𝐞 𝐂𝐢𝐫𝐜𝐮𝐢𝐭
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] تاریکی و خون تمام دنیای من بود! یک سایه از اشتباهاتم حتی نمیذاشت نفس بکشم تا وقتی که تو.. تو پاتو توی زندگیم گذاشتی جونگکوک! تو منو درهم شکستی. بهم بگو کی بهت اجازه داد منو عاشق کنی سرباز اعزامی از یگان ضربتی؟ 𓂃ᬉ🪖 نمیتونست...