••༄confession༄••

1K 196 186
                                    

این عشق سخت بود؛ چون خیلی سخت بود تا فهمیدم عاشقتم و خیلی سخت بود که این رو بهت ثابت کنم.
خیلی سخت‌ترش این بود که توهم من رو همون‌طور که من می‌خواستم دوست داشته باشی؛ ولی من توی آخرین مورد موفق نبودم چون تو... منو همون‌طور که خودت می‌خوای دوست داشتی، یه طور خاص!
یه طوری که فقط خودت می‌تونستی و من اونقدر معتادشم که بدون تو مثل یه ‌سینه‌ای که قلبی داخلش نمی‌زنه تو خالی‌ام، من بدون تو پوچم تهیونگ، برگرد...
                                 

***

چند دقیقه‌ای بود که بی‌هیچ حرفی فقط به اون پیپ خیره بود.
دیشب، توی این اتاق اون پسر پیپش رو بین لب‌هاش گذاشته بود و جلوی چشم‌هاش بهش پک زد. طوری که انگار داشت چیز دیگه‌ای رو از اون پیپ طلب می‌کرد. چه چیز دیگه‌ای بجز لب‌های فرمانده؟
تهیونگ احمق نبود که این رو نفهمه ولی می‌خواست که نفهمه!

نمی‌تونست به اون پیپ لب بزنه؛ چرا؟ احساس می‌کرد جای لب‌های پسر هنوز روی اونه، بدش میومد؟ نه! اون می‌ترسید؛ از احساس خوبی که لب‌هاش دور اون پیپ می‌تونستن پیدا کنن و طعم لب‌هایی که مطمئنا از بین رفته بود. از تمام اینها می‌ترسید و برای پک زدن به پیپی که خیلی وقت بود روشنش کرده بود تعلل می‌کرد و توتون خاموش شد. تهیونگ اون رو روی میز رها کرد و نفس عمیقی گرفت.

'فرمانده نکنین... اینقدر منو... غیر قابل کنترل نکنین...'
جمله کوک توی سرش می‌چرخید و طوری که بالشت اون رو به صورتش چسبوند و بو کرد، ذهنش قبل‌تر رفت...
'من با خوشحالی به دست شما می‌میرم...'
'خیلی زیبایید فرمانده '
'میگم که... خیلی تنهاست '
'فرمانده من دیگه نمی‌تونم عقب بکشم...'
'تنهاتون نمی‌ذارم'

کلافه چشم‌هاش رو روی هم گذاشت؛ نه! مغز تحلیل‌گرش نباید الان این جمله‌هارو باهم بیاد بیاره!
و واقعا الان از صدای در متشکر بود که از توی فکر درش آورد. تمین وارد اتاق شد.

"فرمانده... تجهیزات رسیدن"

تهیونگ ابروهاش رو بالا انداخت و با قدم‌های تند سمت خروجی اتاقش رفت در حالی که زیر لب می‌گفت:

"خوبه! بالاخره "
                                 

***

نگاه هر سه پسر روی جونگکوک بود. کی اون اینقدر با هیونجین صمیمی شده بود که باهاش سر یک میز دونفره ناهار می‌خورد و صندلی خودش رو اینجا خالی می‌ذاشت!

"اون یه نامرد آدم فروشه! "

هوسوک با دلخوری لب زد و نگاهش رو به غذای توی بشقابش داد. مین هی دستش رو دور گردن پسر انداخت و سرش رو کمی نزدیک صورت پسر برد:

"ولش کن! بهتر که نیست. می‌خواست همش قوانین فرمانده رو بازگو کنه و اخم کنه."

ولی جین توی سکوت به اون پسر خیره بود چون می‌دونست گوشه گیری‌هاش دلیل جدی‌تری داره. اون توی دردسر میفته!

𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐃𝐞𝐠𝐫𝐞𝐞 𝐂𝐢𝐫𝐜𝐮𝐢𝐭Where stories live. Discover now