🦋پنج: افسانه ناشناخته🦋

1.5K 254 70
                                    

🦋🦋🦋

تهیونگ از بین جمعین رد شد تا خودش به صندلی های جلو برسه و وسط راه نیم نگاهی به جونگکوکی که دنبالش بود نگاه کرد.

بین جمعیت دنبال چهره ی عبوسی بود که میخواست محافظش نشونش بده و خیلی زودم پیداش کرد.

- هیونگ...

تهیونگ به محض دیدن یونگی به سمت دوید یونگی کنار صندلی امپراطور ایستاد و به میدون جنگ خیره شده بود به محض دیدن تهیونگ توجهش جلب شد:

- هیونگ، اومدی.

تهیونگ با ذوق گفت و جلوی یونگی ایستاد و چرخید تا جونگکوک هم بهش برسه و به سمت یونگی چرخید. ابروهای مرد بزرگ بالای بالا رفت:

- تو باید جئون جونگکوک باشی.

جونگکوک تعظیمی کرد و گفت:

- باعث افتخاره شمارو میبینم.

جونگکوک از اینکه تهیونگ دربارش به بزرگترین مبارز جهان گفته کمی متعجب شد اما نتونست حس خوبی که ته دلش بوجود اومده رو نادیده بگیره.

سه مهمان کشور بیگانه در ردیف جلوی میدان نشسته بودند و وقتی اعلام شروع دوئل شنیده شد تهیونگ با استرس روی صندلی خودش بین جونگکوک و یونگی ای که ایستاده بودند نشست.

نامجون بعد از دراورد ردای بلند سلطنتیش وارد شد.

موهاش بالا جمع کرد و با بالا تنه ی برهنه وسط میدان ایستاد. صدای تشویق ها بلند شد و امپراطور با اشتیاق لبخند میزد.

از در روبه روی نامجون پسر ریزنقش وارد شد و در کمال تعجب موهاش باز و با بافت های ریز بینش دورش پخش شده بود. موهای پسر تا کمرش میرسید و چیزی که نامجون شگفت زده کرد شکم شیش تیکه و هیکل بی نقصش بود.

پس اون بچه کارش رو بلده.

جیمین شمشیر بلندش رو دور دستش چرخوند و وسط میدون رو به روی شاهزاده ایستاد. سر و صداها کر کننده شده بود و جیمین تنها نیم نگاهی به جایگاه امپراطور انداخت و بنظر میرسید خیلی سرگرم شده.

شروع دوئل با فلوت بلند و سختی که شبیه عاج بود شروع شد. اولین کسی که ضربه زد شاهزاده بود و جیمین بدون سختی جاخالی داد.

صدای او گفتن جمعیت بلند شد و جیمین اگر بالا رفتن ابروهای اگوست دی رو میدید خودش رو به در و دیوار میکوباند.

ضربه های نامجون با دیدن جاخالی های متعدد پسر کوچیتر خشمگین تر و وحشی تر شده بود اما جیمین هنوز یک ضربه هم نزده بود.

- بجنگ ترسو.

نامجون از بین دندون هاش زمزمه کرد جوری که فقط جیمین بشنوه و کارساز هم بود چون با حرکت بعدش جیمین با شمشیر ضربه اش رو مهار کرد و صدای بلند برخورد شمشیر هاشون در میدان پیچید.

BUTTERFLY🦋 | KVDonde viven las historias. Descúbrelo ahora