🦋🦋🦋
تهیونگ در اتاق رو با شتاب باز کرد و داخل پرید دختری که درحال سرو چایی ملکه بود صاف ایستاد و با استرس به ملکه نگاه کرد:
- سرورم. شما معمولا این ساعت نمیایید.
اخمی روی پیشونی تهیونگ نشست و با دقت به دختر نگاه کرد:
- من هروقت بخوام به ملاقات مامانم میام، میتونی بری بیرون.
ندیمه تعظیمی کرد و سریع از اتاق بیرون رفت مادرش چایی برداشت و کمی ازش نوشید:
- لازم نبود انقدر تند برخورد کنی.
تهیونگ خودش روی صندلی انداخت:
- بی حوصلم.
- برای چی؟
تهیونگ پیشونیش مالید و یاد بوسه ی دیشب افتاد.
- درباره ی جونگکوکه.
ابروهای مادرش بالا رفت و چایی روی میز کنار تختش گذاشت:
- اوه؟ چی درباره ی اون؟
تهیونگ انگشت های باریک و ظریفش روی لپ های تپلش فشار داد:
- نمیدونم مامان، خیلی گیج شدم... یه حسایی میکنم که نباید باشه. سخت ترینش اینه که وقتی دور و برشم خیلی حس خوب و ازادی میگیرم و از طرفی نباید نزدیکش باشم.
- چرا؟ تو خیلی وقته با کسی نبودی، از وقتی با بوگوم بودی دیگه انقدر خوشحال ندیده بودمت.
تهیونگ با یاداوری بوگوم نفسش بیرون فرستاد و از روی صندلی بلند شد:
- اون حتی مخفیگاهمم دید.
- مخفیگاهت؟ اما تو به هیچکس اونجارو نشون ندادی.
تهیونگ چرخید سمت مادرش:
- دقیقا! و این حجم از اعتمادم به جونگکوک داره منو میترسونه مامان.
لبخندی عمیق روی لب های مادرش نشست:
- یادمه حتی به بوگوم هم درباره مخفیگاهت نگفتی.
تهیونگ صورتش با دستاش پوشوند و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
- دیروز کل مدت توی مخفیگاه پیش هم بودیم و حتی یکدونه تمرین هم نکردیم راز های عجیبی درباره خودش بهم گفت. اون یه نقاشه.
مادرش خنده ای کرد:
- پس عجیب نیست که جذبش شدی، چون روحیه ی یکسانی دارید عزیزم.
- اما من نباید جذبش بشم.
چهره و لحن ملکه غمگین شد:
- پسرم... میدونم بعد از بوگوم دیگه از رابطه داشتن با کسی میترسی و با خودت اهد بستی دیگه حتی بهش فکرم نکنی، اما عزیزم... عشق خبر نمیکنه.
YOU ARE READING
BUTTERFLY🦋 | KV
Historical Fiction🦋اسم: پروانه (کامل شده). 🦋ژانر: تاریخی/درام/انگست/اسمات🔞 🦋کاپل اصلی: کوکوی 🦋کاپل فرعی: نامجین/مخفی 🦋نویسنده: mj_stories ⚠️خلاصه: کیم تهیونگ پرنس کوچک ۲۱ ساله که هیچ علاقه ای به قانون های سخت و طاقت فرسای دوران گوریو ندارد، بازیگوشی هایش منجر...