🦋هفده: ناعادلانه🦋

1K 168 28
                                    


🦋🦋🦋

- این پسره ی حرومزاده رو از جلوی چشم من دور کنید.

با فریاد امپراطور بدن تهیونگ لرز خفیفی گرفت و با اینکه با اشتها سر میز بزرگ و اشرافی نشسته بود تا کمی نهار بخوره تمام میلش به غذارو از دست داد وقتی امپراطور چشمش به موهاش افتاد.

تهیونگ انتظار برخورد بهتری نداشت با این تصمیم بیشتر میخواست جلوی زورگویی های امپراطور بایسته و برای یکبار هم که شده خودش رو قوی نشون بده اما با برخورد چاقویی تیز به گونه اش دستش روی صورتش گذاشت و بالاخره از پشت صندلی بلند شد.
- گمشو... با این قیافه ی رقت انگیزت... حالم بهم میزنی... گمشو... رئیت بدبخت... الان واقعا شبیه همون پدر لعنتیت شدی...

سرباز ها و ندیمه ها پچ پچ کنان زمزمه هایی کردند و عده ای هم دوباره مست بودن پادشاه رو بهونه ی حرفاش کردند چون هیچکس باور نمیکرد امپراطور ظالمشون پسر دورگه و حرومزاده اش رو داخل قصر بزرگ کند.

تهیونگ دستش روی صورتش فشار داد و وقتی دید امپراطور مثل همیشه مست و در حال تلو خوردن از پشت میز بلند شد با کمی ترس عقب رفت اما با یاداوری تصمیم هاش ایستاد و توی چشمای ریز و سرخ مرد خیره شد.

سیلی محکمی به محض اینکه پادشاه بهش رسید گونه ی زخم شده اش رو سوزوند اما باز هم حرفی نزد این کتک ها براش یک وعده ی غذایی عادی به حساب میومد و اینبار جلوش وایمیستاد.

اما تمام نقشه هاش وقتی خراب شد که فهمید امپراطور بیش از حد مسته و فریاد زد:
- شلاقش بزنید!

سرباز کنار امپراطور ایستاد:
- اما... قربان...

- از کی انقدر گستاخ شدید که برای دستور پادشاه اما و اگر میارید؟ زودباشید. ببندینش...

بازوهای تهیونگ بین سرباز ها اسیر شد و وقتی با صورت زخمی بهشون خیره شد تنها نگاه هاشون به رو به رو بود گویی تنها وظیفه شون رو انجام میدن مهم نیست چه کسی رو اسیر میکنند.

توسط سرباز ها چرخونده شد و پشت به امپراطور ایستاد و با ضربه ی ناگهانی ای به پشت زانوهاش روی زمین افتاد و سرباز سوم ردای بلند و ساده اش رو بالا زد تا کمر برهنه و نرمش مشخص بشه.

هرچند نمیشد گفت صاف چون پر از زخم های ریز از بخیه بود اما این ضربه های شلاق، نقاشی کمرش رو کامل میکرد و جای خالی به جا نمیذاشت.

با شنیدن صدای شلاقی که شکنجه گره دربار روی زمین کوبید و دور دستش چرخوند، لرزید و لب هاش رو روی هم فشرد اما مانع ریزش اشک هاش شد.

اینبار گریه نکرد میخواست محکم باشه نمیدونست چرا اما از ضعیف بودن خسته شده بود و میخواست به همه نشون بده میتونه ادم قوی باشه. میخواست به جونگکوک نشون بده نیازی به مراقبت نداره و از پس همه چیز برمیاد. پس یعنی فقط بخاطر جونگکوک؟ از اینکه اون ضعیف و بی ارزش ببینتش میترسید.

BUTTERFLY🦋 | KVWhere stories live. Discover now