part4

36 3 0
                                    

پارت چهار
معلوم بود حسابی نگران شده بعد اینکه قطع کرد گوشیمو سفت گرفتم،خدایااا شارژراممم هودیاام چیی؟دمپاییای دسشویی ینی اونارو هم بردن؟؟نکنه خونمونو اتیش زدننن وای نههه
لباساممم طلاهاممممم الان میمیرم از نگرانیی،داشتم ناخونامو میخوردم یدفعه ماشین بابا جلوم سبزشد با گریه رفتم سمتش از ماشبن دراومدو پریدم بغلش زدم زیر گریه
بابا_بمیرمممم عمرا دیگه تو خونه تنهات بزارم اروم باش دخترم من هستم دیگه تنهات نمیذارم
باجیغو گریه گفتم_از وقتی با این بهارهههه ازدواج کردی فراموشم کردی دیگه به وجودم اهمیت نمیدی فکرمیکنی من فقط پول میخواممم فکرکردی محبت با پولو خریده وسایل گرون قیمته ولی نههه اینطور نیس تو تموم عشقو محبتت فقط برا بهارس ن من ن معین. دیگه برات مهم نیستیمممم
بابا با بهت نگام میکرد،ازش حسابی دلخور بودم دلم میخواست جیغ بزنم
خواست حرف بزنه که رفتم سوار ماشین شدم،و ب بیرون خیره شدم،بدون هیچ سوارشدو سمت خونمون حرکت کرد،فقط طلاهای این عفریتو برده بودن و بابام بازم براش خریدد پولاش زیادن ،بیکاره هااا و بعد از پیگیری و خبردادن ب پلیسو اینا ....یه هفته به سرعت برقوباد گذشت
با بابا سردبودم ولی اون اخلاقشو تغییر نداد و همچنان مهربونه و با بهاره جووون هر روز دعوا
داشتمممم اخ که خنک میشدم وقتی بابا طرف من بودو اون حرص میخورد
پنج روز مونده بود برا کنکور ،هر روز منو آیدا پیش هم تمرین میکردیم و چون ریاضیش بهتره منه بش میگفتم یادم بده خیلی استرس داشتم واس کنکور میترسیدم دانشگاه تهران قبول نشم
انوقت نمیتونستم برم پیش معین و از شر بهاره خلاص شم
توهمین فکرا بودم که در زده شد،اوه چه با ادب سابقه نداشت کسی دربزنه،هاا راستی من درو از داخل قفل کرده بودممم،از جام بلندشدم و گرفتم درو بازکردم با دیدن بهاره قیافم کج شد
_امرتون؟
تک سرفه ای کردو پشت چشمی نازک کردو گفت_خونه عموت اومدن
باگیجی پرسیدم_کدوم عمو
بهاره_عمو ارسلانت
با شنیدن اسم عمو ارسلان جیغ زدمو درو بستم،عمو ارسلان قُل بابا بود اما چنااان شبیه هم نبودن همون دوقلوهای ناهمسان،عمو یه پسر داره به اسم آرسام که بدجووری از این بشرمتنفربودم یادم نمیاد روزی خندیده باش اصلا لبخندشو ندیدم ،و یه دختر به اسم ارمیتا ژوون دخترخوبی بودا ولی خب نمیتونستم زیاد باهاش گرم بگیرم...کلا با فامیل ارتباط صمیمی ندارم
یه پیرهن آبی آسمونی که تا زیر باسنم بود پوشیدم زیرشم ی تیشرت سفید با ی نوشتن که معلوم نیس چیه،خودمو عطر بارون کردم ارایش کنم؟ یه برق لب زدم که آیدا برام گرفته بود
و یه خط چشم اوف گند زدم اخه کسی نیس بگه توکه بلدنیستی بکشی برا چی جوگیرمیشی
چشممو بزور پاک کردم و کمی کرم به صورتم زدم و زدم بیرون،تا عمورو دیدم پریدم بغلش
بعد از ۶ماههه دارم میبنمش رفته بودن ترکیه حالا برگشتن
عمو_ماشالله هنوزم خوشکلی
_خواستید زشت بشم ینی؟
بادیدن موهام اخم کردو دستی رو سرم کشید
عمو_باز موهاتو کوتاه کردی؟؟قشنگی دختر به موهای بلندشه
بابا_منم هرچی اصرارمیکنم نمیذاره الااا بلااا باید کوتاه کنه
زنمو_اریسان خانم مارو یادت رفتا.لبخندی زدم بعد از سلام به زن عمو و ارمیتا،و سلام زوورکی به ارسام که کثافت فقط سرتکون داد نشستم پیش بابا،همه مشغول حرف زدن بودن بجز آرسامی که فقط ب حرفای بابا و عمو گوش میداد و ارمیتا سرش تو گوشیش بود
منم خو مگس میپروندم،زیر چشمی نگاهی به این خوش اخلاق انداختم از حق نگذریم جیگری بود
واس خودش خصوصا اندامش کثافت بدجوری دلو میبرد اخ سینشش پهن بودد به بهه
چشام درد گرفت اخه این احمق ارزش نگا کردن داره؟سرمو با اخم بلندکرد یهو دیدم نگا اونم به منه
باتعجب اخمی کردم که اونم اخم قشنگی کردو روشو ازم گرفت،هه هه چقد تو بانمکی وای ننم اینا ترسیدم اخم نکنن چندشششش ، پسرای فامیل قیافه هاشون بد نبود اما این بدتیکه ای بود واسه خودش به کسی هم محل نمیداد هعییی خدا شانس به ماشالله قیافه های دوس پسرامو که میدیدم دو روز بعد ب ی بهونه ای کات میکردم لامصبا نم دوست پسر خوشکل از کجا میارن
بابا_ارسام جان چند ترم دیگه موندن
آرسام_دو سه ترم دیگه انشالله تموم میکنم
بابا_اینشالله(کمی مکث کرد دوباره سرشو بالاگرفت)راستی آریسان چند روز دیگه کنکور داره میتونی تو این چند روزی که اینجایید کمکش کنی برا تستو اینا
با حرص ب بابا نگاکردم من نخوام این درسم بده باید چه @ بخورم
آرسام_رشتت چیه؟
نگاش کردم دیدم نگاش به منه
اروم گفتم_تجربی
آرسام_اوکیه مشکلی نیس
_چیو مشکلی نیس خودم میتونم بخونم،بعدشم من تجربیم تو رشتت ریاضی فیزیک بوده
آرسام_حالا شیمی و فیزیک و ریاضی که مشترکه فقط میمونه زیست که اونوهم بلدم
__مرسی نمیخوام خودم میخونم
آرسام_میل خودت
بابا_آریسان
بزور گفتم_باشه باشه
پس اینا قراربود بمونن خونموننن نمیخوامممم حوصله اینو ندارم خداییی

Vous avez atteint le dernier des chapitres publiés.

⏰ Dernière mise à jour : Mar 24, 2022 ⏰

Ajoutez cette histoire à votre Bibliothèque pour être informé des nouveaux chapitres !

🤍تا آخرش باهمیم_We will be together until the end🤍Où les histoires vivent. Découvrez maintenant