۪ 𖥔 ˑ ִ ֗ ִ ۫( 2 ) ˑ 𖥻 ִ ۫ ּ

411 106 7
                                    

هنوز تکلیف آسمان با خودش معلوم نبود. قبل از غروب آفتاب انقدر گرم بود که بکهیون از ترس عرق سوز شدن در لباس های ضمختش، کم پوشیده بود.

حالا اما باد سرد میوزید، فانوسها رو تاب میداد و پرچم ها و آفتابگیر دستفروش ها را پاره میکرد.
چند نفر که خوراکی میفروختند از بیم گرد و خاک روی بساطشان حصیر کشیدند.
پارچه فروشان طاقه هایی که برای نمایش پهن کرده بودند را جمع میکردند. زنان خانه دار به کوچه آمده بودند تا قبل از طوفان، ماکیان و فرزندانشان را به خانه برگردانند.

بکهیون لب چیده بود و پسر بزرگتر را دنبال میکرد.
موهایش را باد به هم ریخته بود اما حوصله ای برای مرتب کردنشان نداشت.
از دنبال کردن پسر بزرگتر خسته شده بود.
دوست داشت غذاخوری را بهانه کند و بازگردد میخواست بگوید باید به پدرش در جمع کردن حصیر ها و جارو زدن جلوی غذا خوری کمک کند.
اما دلش هم میخواست بداند چانیول چه نقشه ای کشیده، کجا را در نظر دارد تا بتوانند باهم تجربه جدیدی داشته باشند.
هر کس ان دو را با هم میدید، خیال میکرد پسر کوچکترخدمتکار است و پسر بزرگتر شاید فرزند بازرگان.
بکهیون منتظر دستورات اربابش است.
هیچ کس نمیتوانست تصور کند پرنس چانیول گوشه لباس بکهیون را گرفته و به دنبال خود میکشد تا او را به دیدن گروه نمایشی که به تازگی سرو کله شان پیدا شده بود، ببرد.
چانیول از خدمتکاران خانه در مورد گروهی شنیده بود که روی اسب در حال دویدن میایستند و از میان حلقه آتشین میپرند
شمشیر بران را میبلعند.

شنیده بود که همین اطرافند، جایی نزدیک میدان اصلی.
ایستاد و با چشم دنبال جمعیت یا همهمه ای گشت.
-من که هیچ، فکر کنم فرمانده جونمیون هم خسته شده، چون چند دقیقه ای هست که پیدایش نیست.

چانیول انگار نشنیده، ناامید اطراف را نگاه میکرد.
دلش نیامده بود تنها بیاید، بکهیون را این همه راه دنبال خودش کشیده بود، باید پیدایشان میکرد.

بکهیون بی طاقت لباس شاهزاده را کشید:
-انگار میخواد طوفان بشه، باید برگردم مغازه و تا قبل ازینکه باد حصیر های سایبانو بکنه، جمعشون کنم. باید ظرف های شسته شده جمع کنم وگرنه آب بارون همه رو گل آلود میکنه. حبوباتی که دیروز پهن کردیم تا خشک بشن...
-نگران اون کارا نباش، فرمانده رو فرستادم تا به پدرت کمک کنه.... آها، فکر کنم پیداش کردیم.
بکهیون فرصت نکرد چیزی بگوید، این کار همیشه چانیول بود... از محافظش میخواست کار های بکهیون را انجام دهد تا وقت بیشتری برای خودشان بخرد.
دنبال پسر بزرگتر بین جمعیت کشیده شد. جسه کوچکشان اجازه داد از بین مردم عبور کنند و جلوتر از همه قرار بگیرند... حالا دید خوبی داشتند.

مردی قوی که روی اسب بدون زین ایستاده میتاخت و محیط دایره ای که جمعیت ساخته بود را دور میزد... سایه مشعل های بلند که داخل زمین فرورفته بودند، هیبتش را چند برابر کرده بود.
پیرمردی که لباس مندرس و احمقانه ی اژدها پوشیده بود و از دهانش آتش بیرون میداد.

𐧗۪۪ 𖥔 ˑ ִ ֗ ִ ۫ ִ ۫ ּ APORIAWhere stories live. Discover now