۪ 𖥔 ˑ ִ ֗ ִ ۫( 4 ) ˑ 𖥻 ִ ۫ ּ

299 90 10
                                    

نفس خنک بهار صورتش را نوازش میکرد
با هر قدم شاپرک ها پیش پایش برمیخواستند
شکوفه ها به پیشوازش آماده بودند
تلالو نور طلایی آفتاب را روی پوستش احساس میکرد
احساس سبکی و شادی داشت.
از میان درختان و گلهای وحشی میگذشت
بوی خوش سبزه تازه مشامش را پرکرده بود.
صدای آب مانند نوای خوش موسیقی، در گوشش میرقصید و آواز میخواند.
هیچ گاه چنین شعفی را نچشیده بود.
شاخ و برگ درختان را کنار زد و راهش را از میان گیاهان باز کرد.
آبشار روبه رویش نمایان شد.
قبلا چند باری با بکهیون به اینجا آمده بود، تابستان ها که گرما اذیت میکرد آبتنی، خنکش میکرد.

هوا خنک بود... اما پسرک لحظه ای داغ میشد و لحظه ای یخ میکرد.
جلوتر رفت.
-هی... شاهزاده! چرا معطلی؟ زودتر بیا
صدای بکهیون بود؟ پس چرا تا الان متوجه ش نشده بود؟
پسرک همینجا بود، میان آبی دریاچه، قطرات نقره ای آبشار چون پولک های درخشان ماهی بر بدنش مینشت و آب درخشان چون تکه های الماس، جسم بلورینش را احاطه کرده بودند.
موهای بلند و سیاهش به خاطر خیسی، به پوست رنگ پریده اش چسبیده بودند گویی قویی زیبا و باوقار، میان آب شنا میکند
چانیول جلو رفت، نوک پایش آب الماس گون را لمس کرد.
پس چرا سرمایی احساس نمیکرد؟
با هر قدم که در آب برمیداشت، شادی بیشتر در وجودش میجوشید
پاهایش، کف دریاچه میان مرجانها بود و ردایش روی آب شناور شده بود.
خودش را در آب جلو کشید:
-اینجا چه میکنی بکهیون؟ بدون لباس، سردت نیست؟
پسرک لبخند زد، پروانه ها بال گشودند و شکوفه ها گل کردند.
لبهای سرخش، به سرخی خونی بود که چانیول میتوانست حرکتش را در رگهایش احساس کند.
دست برد و گره ردایش را گشود، لباس ابریشمین روی آب شناور شد.
گیره موهایش را بازکرد.
فقط حریر سفیدش را به تن داشت... و گیسوان مشکی که انتهایش به آب میرسید.
حالا خودش هم سردش نبود... آب آبشاری که از برف های ذوب شده در بهار جریان پیداکرده، تا کمرشان میرسید... قطرات آب آبشار روی پوستش میریخت.
اما چانیول هر چه به بکهیون نزدیک میشد، بیشتر گرما را حس میکرد.
پسر کوچکتر خودش را نزدیک کرد.
تن چانیول آتش گرفت
چرا هیون هیچ لباسی برتن نداشت؟
دستان تراشیده از را از زیر آب بیرون آورد و آخرین گره چانیول را گشود.
حالا حریر لباس شاهزاده مانند طاووسی سفید، گشوده شده است. چشم بکهیون روی شانه های فراخ و بازوهای پهنش ثابت مانده.
چانیول کششی عجیب و قوی نسبت به پسر کوچکتر در خودش احساس میکند. پسرک نازکی که روبه رویش ایستاده و تن ظریفش را حریر آب پوشانده.
انگشتانی که برای کندن آخرین لباس شاهزاده آمده اند، راهشان را تا پشت گردن او ادامه میدهند. موهایش را نوازش میکنند. خط گردنش را میگیرند و تا ترقوه هایش می رسند.
رد لمس ها میسوزد آتشفشانی فوران کرده و گدازه هایش روی پوست شاهزاده ریخته.
فشار انگشتان هیون بیشتر میشود
گدازه های مذاب راهشان را به پوست و گوشتش، پیدا کرده اند. داغی لمس های پسرک، در تمام وجود چانیول جریان پیدا میکند... گویی انرژی که تا به حال خفته بیدار شده باشد
چرا هیچ قدرتی ندارد؟
چرا بی حس شده... مجسمه ای که توسط بازدید کنندگان لمس میشود و فقط تماشا میکند
چرا دوست ندارد این لحظه هیچ گاه تمام شود؟
لمس ها تا روی سینه ی مردانه اش ادامه پیدا میکنند و شعف و لذت طغیان میکند.
پوستش برای لمس بیشتر خواهش میکند.
فریاد میزند، صدایی که فقط شاهزاده میشنود.
هیون جلو تر میآید
داغی از اعماق وجود شاهزاده میجوشد و بالا میآید
بکهیون جلویش ایستاده و تنش را به بدن چانیول چسبانده.
اما پسر بزرگتر حتی بیشتر میخواهد، نمیداند چگونه... اما دوست دارد به بکهیون نزدیکتر شد.
صدای نفس های سنگینش، حتی از صدای آبشار بلند تر است.
سرانگشتانش، برای لمس بکهیون خواهش میکنند.
بی انکه بفهمد، بی آنکه اراده کند... دستش بالا میآید و دور کمر قوی سفید دریاچه قفل میشود.
چشمان پسرکوچکتر برق میزنند.
با خوشحالی پلک میزد
سرش را جلو میآورد.
همینجا... کنار گوش یول:
-انجامش بده پرنس چان!
نیرویی از بین بند های وجودش، بیدار شده...
مانند چشمه های نقره ای کوچکی که از آب شدن برف زمستان، این آبشار را روان کردند، شهوت و خواهش چانیول با گرمای بکهیون ذوب شده و جریان پیدا کرده.
گدازه های داغ بالاتر میآیند
ذهن یول هیچ گاه چنین سرخوش نبوده
حتی جریان هوا روی پوست خیسش، اورا برمی انگیزد
صدای باد میاد شاخه درختان، برایش ماننده فاحشه ها ، آواز شهوت انگیز میخواند.
قطرات آب، گویی تشویقش میکنند.
دستانش را از دور کمر هیون پایینتر میبرد.
دو برجستگی پشت پسرک، دستانش را التماس میکنند.
حالا هر دو، یکدیگر را نوازش میکنند و صدای نفس هایشان... حتی از صدای باد بلندتر است.

𐧗۪۪ 𖥔 ˑ ִ ֗ ִ ۫ ִ ۫ ּ APORIADonde viven las historias. Descúbrelo ahora