۪ 𖥔 ˑ ִ ֗ ִ ۫( 9 ) ˑ 𖥻 ִ ۫ ּ

191 69 14
                                    

هنگامه شب، وقتی تاریکی رسید، تلالو ماه فقط دریاچه را روشن کرد
میانه جنگل تا صبح ظلمت حکمرانی کرد و در میان فغان باد...غوکان مرثیه ای برای شادی خواندند




با تکه چوبی بر روی خاک کف حیاط خطوط بی معنی میکشید، تلاش کرده بود کلمه مادر را بنویسد اما خطوط درهمی که پیش چشمانش بودند هیچ شباهتی به این کلمه نداشتند.
خسته شد و با پایش خاک ها را به اطراف پراکنده کرد.
نفسش را خسته بیرون داد، چند ساعتی میشد که چانیول رفته، پس چرا برنگشته؟
-هیچ وقت بد قول نبود، چرا نمیاد؟
کسی رو به رویش نبود، اما صدای پدرش را از مطبخ شنید:
-اون آدم مهمیه، کلی کار داره... میاد، یکم صبر کن.
-آخه گفت تا غروب میاد... هنوز که شب نشده، بیا یکم به من کمک کن تا سرت گرم شه... الان چند ساعته هنونجا نشستی.
-آخه لباسم کثیف میشه
-اونی که لباساتو برات میشوره منم... پاشو یکم آب بیار برای پختن شام.
بکهیون بی حوصله برخاست، با اخم به پایه میز لگد زد... با خودش فکر کرد چه خوب که عود را روشن نکرده بود وگرنه تا الان حتما تمام شده بود... به میوه ها نگاه کرد... سیب کوچکی برداشت و با آستین لباسش تمیز کرد.
-اون سیبو نخوری بکهیون... صبر کن تا مراسمو شروع کنیم.
-چطور از اونجا فهمیدی میخوام چکار کنم؟بودن این سیب کوچیک و کرم زده تو مراسم مامانم چه ارزشی داره؟
اقای بیون از شنیدن این حرف ها احساس خوبی نداشت... واقعیت این بود که او همیشه برای آسایش تنها فرزندش هرآنچه میتوانست کرده بود اما تمام چیزی که میتوانست انجام دهد هیچ وقت به قدر نیاز و خواسته بک نمیرسید... از کودکی بک، فقط کار کرده بود و با اینکه به سختی زندگی را اداره میکرد، نتوانسته بود هیچ پولی پس انداز کند... با این حال هیچ گاه اجازه نداده بود پسرش سر گرسنه بربالین بگذارد... در زندگی لذتی جز تماشای بزرگ و بالغ شدن پسرش نداشت و به خاطر او هیچ گاه دوباره ازدواج نکرده بود.
اما گه گاهی، شبیه همین حالا، از بکهیون جوان و نابالغ میرنجید... اینکه پسرکش هیچ کدام از فداکاری هایش را نمیبیند و فقط به نداشته هایش مینگرد، پدر را میرنجاند... دوست داشت پسرش فارغ از نتیجه، سالها تلاش پدر را ستایش کند... واقعیت این بود که پدر میخواست هرآنجه دارد به پسرش بدهد حال آنکه دارایی نداشت جز مهربانی و فداکاری... اما اینها به چشم پسر نمیآمد و این پدر را میرنجاند... بکهیون انچه در کنار چانیول تجربه میکرد را بیشتر دوست میداشت، غذاهای لذیذ... سرگرمی های جدید... لباس های لطیف و زیبا... نوشیدنی های رنگی...

دست به زانو گرفت و نشست:
-بودا گفت "خوشبختی هرگز به سراغ کسانی که برای داشته هایشان شکر گذار نیستند نمیرود"
بکهیون چهره در هم کشید و سیب را روی میز گذاشت:
-چرا منو با بودا نصیحت میکنی؟ فکر میکنی اون هیچ وقت گرسنگی کشیده باشه؟ همیشه بهترین غذا ها رو بهش پیشکش میکردن و اصلا بهش نمیخوره تو زندگیش کار کرده باشه... راحتترین راه نشستن و نصیحت کردن بقیه ست... چرا من باید به خاطر اون سیب کوچیک شکر گذار باشم؟ اون حداقل چیزیه که آدم میتونه داشته باشه.
-با حرف هایی که میزنی فکر میکنم بهتره مدتی به معبد نیای، اگه یه نفر این چیزا رو بشنوه عاقبت خوبی برات نداره... با اینکه من سعی کردم تورو به خوبی بزرگ کنم اما نظر تو چیز دیگه ایه، متاسفم که به عنوان پدرت نتونستم برات حداقل ها رو فراهم کنم... اما یه روزی خودت بچه دار میشی و میفهمی من الان چه احساسی دارم... امیدوارم بتونی بهتر از من برای بچه ات فراهم کنی.
-من قرار نیست هیچ وقت بچه دار شم ، چرا باید یه بدبخت دیگه مثه خودمو به دنیا اضافه کنم؟ یه نفر دیگه که قراره همیشه حسرت نداشته هاشو داشته باشه... اگه منم نتونستم چیزی که میخوادو بهش بدم چی؟ چرا باید این دور باطلو رو ادامه بدم؟
اقای بیون برخاست و سیب را به دست بکهیون داد... بی آنکه چیزی بگوید راهش را کشید و به مطبخ رفت... دوست نداشت بیش ازین با پسرک بحث کند.

𐧗۪۪ 𖥔 ˑ ִ ֗ ִ ۫ ִ ۫ ּ APORIAWhere stories live. Discover now