خیانت بوی خون میده... بوی کثافت؛ بوی یه شاخه رُز گندیده...
گلی که سالها کنارت بود و کنارش بودی؛ بهش رسیدی و از بوی قشنگش لذت بردی و یه روز، از بوی گندش بیدار شدی...
همینقدر سریع، به همین اندازه کثیف...
دستی روی صورتش کشید و انگشتهای بلندش رو زیر چونهاش قفل کرد. کُلت نقرهای رنگش روی میز آمادهی اجرای حکم بود...
حکمی که باید میداد اینبار با همیشه فرق داشت، باید قسمتی از باورهاش رو میکشت و روی سنگقبرش با ناخون حک میکرد "درس عبرت" تا هر لحظه به خودش یادآور بشه هیچوقت نباید به کسی جز خودش اعتماد کنه...
بهش خیانت شده بود... اما اینبار دلش برای دیدن خون پر نمیزد... باور نمیکرد؛ هرچقدرم هم که موهاش رو بین دوتا انگشت میگرفت و میکشید، از خواب بیدار نمیشد...
کُلت نقرهای همچنان منتظر بود...
سکوت اون خونهی شیک و تاریک، گهگاهی با صدای هقزدن پسری شکسته میشد که به اندازهی خودش زخم خورده بود...
کمی بیشتر...
یا شاید...
خیلی بیشتر...
صدای گریه عصبیاش میکرد... دوست داشت بره پیش پسر و آرومش کنه اما الان نمیتونست؛ با اون چشمهای به خون نشسته نمیتونست به پسرکش نزدیک بشه...
شاید بهتر بود اجازه میداد غم سنگینش رو با اشکهاش آب کنه و بیرون بریزه اما مَرد طاقت تصور چشمهای اشکیاش رو نداشت، اصلا چه برسه به دیدنش...
حالا دستهاش روی پاهاش مشت شده بود و درد ناخونهاش شاید تنها چیزی بود که بهش اهمیت نمیداد...
کُلت نقرهای زو برداشت؛ مقصر اشکهای پسرک باید تاوان میداد...
-فلش بک-
بیحس، مثل درختی که یدونه برگ از شاخهاش پایین افتاده...بیتفاوت، مثل ابری که از وسط روستای خشکیزده رد میشه و مردم رو برای یه قطره بارون، جون به لب نگه میداره...
براش مهم نبود؛ اون بدن، اون احساس، اون آدم... همه عوض شده بودن... قولی که به مادرش داده بود خیلی وقت پیش دفن شده بود؛ درست همون شبی که برای اولین بار بدنش تخریب شد...
ضعیف بود جلوی مَردی که روزی پدر صداش میزد؛ چون میترسید؛ از دردِ سگک کمربند روی پوستش میترسید و از صاحبشون وحشت داشت...
شاید تنها چیزی توی دنیا بود که باعث میشد فرار نکنه و به زندگی فلاکت بارش ادامه بده، همون مَرد بود... هر لحظه داشت نتیجهی آخرین فرارش رو به چشم میدید و با گوشت و پوست احساس میکرد...
ترس... خشم...
دریایی از احساسات توی قلب پسر خشک شده بود؛ هرشب به خودش میگفت این آخرین باره اما در نهایت دعا میکرد زیر پدرش، یا یکی از همین مَردهایی که به نام "مافیا" تمام تنش رو به نجاست کشیده بودن بمیره اما این اتفاق هرگز نمیوفتاد...
°•~
*دومین مقدمهی سوییتدارکنِس
یه توضیحی راجع به ژانر بدم؛ کار انگسته اما برخلاف اسمش، 100درصد دارک نیست؛ مثه در این دنيای کوچک تلخ نمیشه اما نمیگم اصلا غم نداره؛ تلخ و شیرینش باهمه^_^♡
![](https://img.wattpad.com/cover/306539108-288-k950326.jpg)
YOU ARE READING
Sweet Darkness⭑ࣶࣸ (namjoon centric)
Fanfictionخیانت بوی خون میده... بوی کثافت؛ بوی یه شاخه رُز گندیده... گلی که سالها کنارت بود و کنارش بودی؛ بهش رسیدی و از بوی قشنگش لذت بردی و یه روز، از بوی گندش بیدار شدی... همینقدر سریع، به همین اندازه کثیف... Ꮺ 4Some Ꮺ Hyungline Ꮺ BottomNamjoon x Top Hy...