...میتونم یه راز پنجهزار ساله رو بهت بگم؟...
توی این دنیای لعنتی، همهی ما بردهی یه چیزی هستیم...« قسمت سومـ »
لبهاش رو روی موهای نرم پسرک خوابیده گذاشت و حلقهی دستهاش رو دورش محکمتر کرد. بیقرار بود؛ بوسههای نرم و طولانی هم نمیتونست دلش رو آروم کنه. جین برای پسرکش ترسیده بود...
اگه یه روزی نباشه چی؟ اگه یه روز هیچکدوم کنار زیبای کوچکشون نباشن چه بلایی سرش میاد؟ کجا میره؟ کی مراقبشه؟ چجوری میخواد با این شرایط روحی دووم بیاره؟
مرد همیشه همین بود؛ ناخودآگاه بدترین اتفاقات رو توی ذهنش میچید و قلبش رو برای تنها آدم¬های زندگیش، به تپش¬های دردناکی مینداخت...
دوست داشت به هوسوک حق بده و نامجون رو هرچه زودتر از زندان ذهنش بیرون بکشه اما باید صبر میکرد و مَرد، در برابر مو بنفش کوچک بیطاقتترین بود. سرش رو کمی بالا گرفت و با کف دست، خیسی چشم راستش رو پاک کرد.
سوالات توی ذهن جین، ثانیه به ثانیه زاییده میشد و بی¬جواب باقی میموند. چرا یه نفر باید انقدر آسیب ببینه که به این مرحله برسه؟ از بین تمام آدمها، چرا این یه نفر؟ چرا نامجونِ من؟
حق داشت زمین و زمان رو زیر سوال ببره برای پسری که به تعداد تمام روزهایی که توی این سه سال باهم زندگی کرده بودن، ثابت کرده بود چقدر با بقیهی آدمهایی که هیونگهاش میشناسن فرق داره. پس چرا دنیا انقدر بیانصاف بود؟ چرا همچین موجود پرستیدنیای باید هدیهی خدا به اون پدر و مادر باشه تا به این روز بیوفته؟
جین هیچ جوابی نداشت؛ شاید دنیا از سر بیعدالتیهای خود آدمها به این روز افتاده بود. پوزخند کمرنگی روی لبهاش نشست... خودش هم جزو همون آدمها بود... چند ساعت بیشتر نگذشته بود از وقتی که اجازه داد یه مجرم از مجازات فرار کنه و گناهکاری، بیگناه صدا زده بشه. قاضیِ نمونه، خودش مصداق بیعدالتی شده بود.
حالا که به زیبای خوابیدهی تو آغوشش نگاه میکرد، میفهمید حق شکایت از چیزی نداره؛ آدمها روی زندگیِ همدیگه تاثیر میذارن و انگار قاضی فقط میتونه دنیای دوستپسرهاش رو صورتی کنه.
"منو ببخش عزیزکم... دیگه نمیذارم اتفاقی برات بیوفته." گونهاش رو روی سر پسر گذاشت؛ چشمهاش رو بست و انگشتهاش رو نوازشوار روی بدنش تکون داد.
درِ اتاق به آهستگی باز شد. قدمهای سبک، عطر آشنایی رو به مشام مرد میکشوند و جین با نفسهای بلند هوا رو به ریههاش میکشید. بین تموم آشفتگیهاش، خوششانس بود که حداقل مزهی عشق رو چشیده و توی دریای محبت سه نفر غرقه.
"نتونستی بخوابی؟"
یونگی پرسید و آروم لبهی تخت نشست. کمی به سمت جلو خم شد؛ دستش رو دراز کرد و پتوی آبی رنگِ بیبیکویا رو روی نامجون بالاتر برد. چند لحظه توی همون حالت موند؛ به دیدن چهرهی به ظاهر خواب و غمگینِ قاضی عادت نداشت.
![](https://img.wattpad.com/cover/306539108-288-k950326.jpg)
YOU ARE READING
Sweet Darkness⭑ࣶࣸ (namjoon centric)
Fanfictionخیانت بوی خون میده... بوی کثافت؛ بوی یه شاخه رُز گندیده... گلی که سالها کنارت بود و کنارش بودی؛ بهش رسیدی و از بوی قشنگش لذت بردی و یه روز، از بوی گندش بیدار شدی... همینقدر سریع، به همین اندازه کثیف... Ꮺ 4Some Ꮺ Hyungline Ꮺ BottomNamjoon x Top Hy...