Part2

148 17 5
                                    


..شروع مقدمه‌ی آغازه و پایان یک خط بی‌انتهاست..

+

"بذار هوسوک هیونگ برات توضیح بده."

نامجون با نگاهی که کمی رنگ نگرانی داشت و لب‌هایی که بی‌رحمانه بین دندون‌هاش گیر انداخته بود، سری تکون داد... کنجکاوی نکرد و جکسون از سکوت پسر کوچک‌تر ممنون بود.

"ساعت یک، جلوی در خروجی! میبینمت."

این روتین هر روز نامجون بود و قطعا نیازی به یادآوری نداشت؛ با این وجود تا حدی اصرارِ هیونگ‌هاش رو برای تکرار یک برنامه‌یِ ثابتِ روزانه درک میکرد.

برنامه‌ای که سه‌سال تمام به طور منظم و ثابت اجرا میشد و حتی ورود به کالج هم نتونسته بود کوچکترین تغییری در اون ایجاد کنه. نامجون مثل یک عروسکِ کوکی، مو به مو مامورِ اجرا کردن روتین ثابتش بود و شکایتی هم نداشت. برعکس، بیدار شدن با حس شیرین توی دلش که بخاطر بوسه‌های ریز هیونگ‌ها روی موها و گونه‌اش ایجاد میشد، هیچوقت تکراری یا خسته‌کننده نبود.

طی تمام این مدت چیزی به اسم "کنجکاوی" ذهن پسرک رو قلقلک نداد. محافظت و حساسیت‌های بیش از اندازهی دوست‌پسر هاش رو تا حد زیادی درک میکرد و اگر هم میخواست توجیهی برای رفتار اونها بیاره، فقط یک چیز به ذهنش میرسید:"عشق."

پسر مو بنفش به راحتی میتونست علاقه‌ی سه مرد رو توی تک تک حرکاتشون احساس کنه؛ چیزی که قلبش رو به شدت به تپش مینداخت گونه‌هاش رو به رنگ گیلاس در میاورد.

نامجون سپاسگزار بود؛ بعد از پونزده‌سال زجر کشیدن، زندگی آغوش گرمش رو به روش باز کرده بود.

سه مَرد؛ یک قاضی، یک کارمندِ بانک و یک متخصصِ آی‌تی؛ افرادی بودن که آسمون، زمین و خورشید زندگی پسر رو تشکیل میدادن.

نامجون، کوچکترین عضو این رابطه، محور اصلی بود. اون کسی بود که باعث شد یونگی به زندگی برگرده و خودش رو دوباره پیدا کنه. نامجون بود که باعث شد هوسوک دوباره به عشق ایمان بیاره و جین انزوا رو کنار بذاره. سر و کلهی یه پسر بچه‌ی پونزده‌ساله توی زندگی‌هاشون پیدا شده بود که با چشم‌های پرستاره و چاله‌های بوسیدنی‌اش، قلب‌های اون سه تا مرد رو به سرعت دزدید.

نامجونی که آسیب‌دیده بود خودش مرهم روحِ سه نفر دیگه شد؛ به سرعت شکفتن شکوفه‌ی گیلاس، از شروع خنکای بهار تا قبل از گرمای تابستون، زندگی رنگ گرفت و مردانی که توی دید بقیه شاید سختگیر و حتی بیرحم دیده میشدن، در مدت کوتاهی خودشون رو درگیر گرداب عشق پسرکی با چشم‌های اژدهاگونه پیدا کردن. کسایی که خیلی زود عزم شدیدی برای مراقبت از کوچکِ پونزده ساله پیدا کردن و با عشق ورزیدن به اون مو بنفشِ چالدارِ غمگین، تونستن به زندگی برگردن...

نامجون، کاملا از اهمیت وجود خودش برای اون سه نفر باخبر بود. با وجود شرایط روحیه‌ای که داشت، حساسیت هیونگ‌هاش رو بالا برده بود؛ بنابراین کاملا درک میکرد که چرا هر روزِ خدا جمله‌هایی مثل‌:

Sweet Darkness⭑ࣶࣸ  (namjoon centric)Where stories live. Discover now