Part 17 «Don't lie to me»

5.5K 804 111
                                    

شش روز گذشته بود و هنوز هیچ کاری نکرده بود.
اصرار هاش برای کار کردن توی شرکت بی نتیجه مونده بود و هر ساعت بیشتر از قبل می‌ترسید.
هروقت که به الیا نگاه می‌کرد بغض و عذاب وجدان به گلوش چنگ مینداخت و آزارش می‌داد.
از بنزی که این اواخر جونگ کوک بهش داده بود پیاده شد و با دادن کلید به نگهبان وارد برج شد.
قدماش بی اختیار تند شده بودن، کف دستش عرق کرده بود و تنش یخ بود.
همه مدارک توی گاو صندوق بود و می‌دونست که جونگ کوک امروز جلسه داره.
وارد اتاق که شد در رو بست و با ترس به اتاق خیره شد.
' فقط ده دقیقه‌ست تهیونگ، مدارک رو عکس میندازی و تمام!'
به سمت کتابخونه رفت و کتاب ها رو کنار زد.
با دیدن گاو صندوق نفس سختی کشید.
دستای لرزونش رو روی صحفه کشید که صحفه روشن شد.
تاریخ تولد جونگ کوک رو زد و منتظر موند.
با شنیدن صدای دینگ، آهی کشید و تولد الیا رو زد.
بازم نبود.
یه شانس دیگه داشت مگر نه صدای آژیر بلند می‌شد.
با استرس تاریخ ازدواجشون رو زد چشماش رو بست.
با صدای تق باز شدن قفل نفسش رو بیرون داد و بازش کرد.
مدارکی که لازم بود رو برداشت و روی میز گذاشتشون.
با دست های لرزون گوشیش رو روشن کرد و تند تند عکس انداخت.
مدارک رو که سر جاش گذاشت گاو صندوق رو بست و روی یکی از مبل ها نشست.
از شدت ترس و استرس نفس نفس می‌زد ولی سعی می‌کرد با نفس عمیق خودش رو آروم کنه.

***

روی نیمکت آهنی‌ای نشسته بود و پای راستش رو از شدت استرس تند تند تکون می‌داد.
: تهیونگ تویی؟
با صدای غریبه‌ای صاف ایستاد و چرخید.
_ خو-خودمم.
مرد نیشخندی زد و گفت:
: از طرف بابات اومدم، مدارک؟
سریع پوشه رو به سمتش گرفت.
مرد خواست بگیرتش که عقب کشیدش:
_ خودش کجاست؟
مرد آلفا آدامس توی دهنش رو باد کرد و ترکوند:
: گفت بگم بهت زنگ میزنه.
دستش شل شد که مرد محکم پوشه رو چنگ زد و بازش کرد.
بعد چک کردنش پوزخندی زد:
: خوبه... آفرین امگا.
_ گمشو.
و چرخید و با قدمای بلند دور شد.
سوار بنزش شد و با سرعت به سمت خونه راه افتاد.
در عمارت رو که باز کرد وارد شد و کتش رو باز کرد.
با دیدن جونگ کوک اونم این وقت روز توی خونه، ابرویی بالا انداخت:
_ کوکی؟
جونگ کوک سرد به گیلاسش خیره شد و گفت:
+ کجا بودی؟
_ من...
لبخند مسخره‌ای زد:
_ بیرون دیگه، رفتم دور زدم.
با بلند شدن جونگ کوک از روی صندلی ننویی ناخودآگاه قدمی عقب رفت که از چشم های تیز بین جونگ کوک دور نموند.
آب دهنش رو قورت داد.
' نباید لو بدی تهیونگ، بخاطر کوک'
همون لحظه در باز شد و هوسوک و جیمین با خنده وارد شدن.
با دیدن جو سنگین عمارت خنده‌شون محو شد و متعجب به جونگ کوک و تهیونگ که رو به روی همدیگه با فاصله زیاد ایستاده بودن نگاه کردن.
+ پس رفته بودی دور بزنی... با کی؟
نگاهش رو از چشمای نیمه سرخ جونگ کوک گرفت:
_ ت-تنها.
+ رایحه‌ت...
قدم به قدم بهش نزدیک شد و چند قدیمش ایستاد.
کمی به جلو خم شد و خیره به صورت کج شده تهیونگ آروم گفت:
+ نمیخوای چیزی بهم بگی؟
_ ن-نه.
کوک پوزخند ترسناکی زد و گوشیش رو در آورد.
به سمت تهیونگ گرفت و گفت:
+ یعنی میگی چشمام اشتباه دیده؟
تهیونگ با دیدن خودش و اون آلفا رنگش پرید و قدمی جلو برداشت:
_ نه نه نه... اونطور که فکر میکنی...
با پیچیدن رایحه تند جونگ کوک، تهیونگ و جیمین همزمان نالیدن.
+ کجا بودی امگا.
هوسوک سریع جیمین رو بغل کرد و رایحه‌ش رو آزاد کرد:
^ جونگ کوک نکن.
جونگ کوک که حالا چشماش به رنگ خون شده بود با لحن آلفاییش غرید:
+ حرف بزننننن.
تهیونگ که درد به تمام وجودش سرایت کرده بود ناله بلندی سر داد و خودش رو بغل کرد:
_ جو-جونگ کوک...
+ اون آلفا کیه؟... برای چی پیشش بودی؟ حرف بزنن.
نمی‌تونست بگه، اگر می‌گفت جنگ بین پکی رخ می‌داد، نه! باید سکوت می‌کرد.
تهیونگ با شوکی که به تنش وارد شد جیغی زد و زمین خورد.
جیمین خواست جلو بیاد ولی بخاطر رایحه شدید جونگ کوک گرگش اجازه نمیداد.
هوسوک محکم گرفتش و گفت:
^ باید بریم.
~ تهیو-نگ.
هوسوک بی توجه بیرون کشیدش که جونگ کوک با پوزخند جلوی تهیونگ زانو زد:
+ انقدر دوستش داری؟
تهیونگ با وجود دردش، شوکه گفت:
_ جونگ کوک... نه...
ولی کوک انگار کور شده بود، کر شده بود، نمیدید و نمی‌شنید که امگایی که تا همین چند دقیقه پیش کسی می‌گفت بالا چشش ابروعه سرش رو روی سینه‌ش می‌‌ذاشت، حالا داره با گوشت و خون درد میکشه.
+ هرز میری؟... دست و پات رو قطع میکنم تهیوووونگ.
از فریادش همه پریدن که تهیونگ هق هقی کرد، بیشتر از درد لحنش، حرفاش آزارش می‌داد.
+ فکر کردی بی غیرتمم؟... میری بیرون و لاس میزنی؟ حالیت میکنم.
از شدت خشم نفس نفس می‌زد و نمی‌فهمید چی میگه.
+ انقدر برات مهمه که حاضری بخاطرش انقدر درد بکشی؟
لحنش هنوز آلفایی بود و با هر حرفی که می‌زد گرگ تهیونگ بیشتر درد می‌کشید و زوزه های دردناکی می‌کشید.
تهیونگ دادی زد و به زمین چنگ انداخت.
همه نظاره گر بودن ولی جرئت جلو اومدن نداشتن، آلفا عصبی بود!
جونگ کوک ایستاد و گفت:
+ تا وقتی نگی برای چی رفتی و اون مردک کی بود، همینه... آجوووووماااا.
با فریادش آجوما سریع جلو اومد که جونگ کوک خیره به تهیونگ گفت:
+ ببریدش بالا، در اتاق رو قفل میکنی، کسی از جلوی در رد هم بشه من میدونم و اون، فهمیدیی؟
دست زدن به امگایی که تحت سلطه لحن آلفایی جفتش بود؟ امکان نداشت!
> ق-قربان...
تیز نگاهش کرد:
> میخوای اخراج شی؟
آجوما سریع سرش رو پایین انداخت:
> چشم قربان... دخترا.
دو نفر جلو اومدن و با تردید به تهیونگی که درد می‌کشید نگاه کردن.
+ معطل چی هستیددد؟
با گرفتن بازوی تهیونگ بلندش کردن که ته فریاد دردناکی زد که حتی دل سنگم آب می‌کرد.
_ خو-خودم میرم... دست... دست نزنید.
سریع ولش کردن که ضعیف به سمت پله ها رفت.
قبل اینکه بالا بره گفت:
_ من... هیچوقت... بهت... بهت خیانت... نکردم.
و اولین پله رو بالا رفت.
وارد اتاق که شد، آجوما در رو بست و قفل کرد.
با زانو زمین خورد و با درد هق هقی کرد و توی خودش جمع شد.
تمام وجودش درد می‌کرد، گرگش مدام زوزه می‌کشید.

***

با بیرون اومدن جونگ کوک، جیمین از زیر دست هوسوک فرار کرد و با گریه به سمتش دوید:
~ چیکار کردی هیونگ؟... بگو که اذیتش نکردی، تو رو روح بابا بگو اذیتش نکردی.
+ برو کنار جیمین.
هق هقی کرد:
~ حواست هست اون یه امگاست؟... لعنتی اون امگاااته، دردش رو حس میکنی مگه نه؟... برو تو جونگ کوک، برو نجاتش بده، تو رو خدااا.
جونگ کوک کلافه داد زد:
^ هوسوک جفتت رو بگیییر.
هوسوک سریع و از ترس خشم کوک، جیمین رو که عین ابر بهار گریه می‌کرد رو بغل کرد و عقب کشید که جونگ کوک گفت:
+ تا وقتی حرف بزنه انقدر درد میکشه که بفهمه تاوان دروغ به من یعنی چی... و تو جیمین، حق نداری وارد اتاقش بشی.
و با قدمای محکم به سمت ماشینش رفت.
& آپا؟
با صدای الیا ایستاد که الیا سریع جلو اومد و رو به روش ایستاد:
& میخوای بری؟ اما تهیونگی...
اخم غلیظی کرد:
+ دخالت نکن الیا!
الیا با چشم های لرزون گفت:
& مگه خودت همیشه بهم نمی‌گفتی که لحن آلفایی برای یه امگا خیلی درد داره؟ تازه اگر جفتش باشه ابن درد صد برابره... پس... پس چیشد؟
+ این چیزیه که فقط به من و تهیونگ مربوطه، فهمیدی؟ حالا هم برو توی خونه.
و سوار ماشین شد و گفت:
+ راه بیوفت.
رو به چانگ ووک گفت:
+ پیداش کردی؟
چانگ ووک سریع گفت:
] بله قربان، دستگیرش کردیم ولی حرفی نزده.
+ ببرم اونجا.
] قربان ببخشید... ولی شما الان عصبانی‌اید و ممکنه...
+ آره چانگ ووک، من الان فاکینگ عصبانیم پس حواست باشه که آتیش وجودم گریبان گیرت نشه.
چانگ ووک نفسی گرفت و رو به راننده گفت:
+ برو سمت انبار های سئول.
: بله قربان.

🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚

امیدوارم دوستش داشته باشید🥲...
چرا حس میکنم از دستم ناراحت و عصبی اید؟🥲...

نظرتون درمورد کار جونگ کوک چیه؟ میخوام بخونمشوووون

ووت و نظر یادتون نرههه😔
بوس به لپای خوشمزه‌توون🌝

NEVER WITHOUT YOU Where stories live. Discover now