🐺🔥chapter 2 (return)

806 140 4
                                    

_جین_
پامو روی پام انداختم...
اون توپ و توی دستم فشار دادم...
🦊_هی نمیخوای بیدارشی...؟!
صدایی ازش نیومد...
توپ و پرت کردم سمتش...
سرش و تکون داد و چشماشو باز کرد...
پامو تکون دادم...

_خب...؟!
خودشو تکون داد‌‌‌...
🐱_بازم کن...!
لبخندی زدمو بهش نزدیک شدم...
🦊_حرف میزنی یا جور دیگه‌ای ازت حرف بکشم...؟!
با تنفر بهم نگاه کرد‌‌‌...
چ مرگش بود...
شلاق کنار تخت و توی دستم پیچوندم...
تا خواستم بلندش کنم...
یکی ب در کوبید‌‌‌...
🦊_لعنت بهت...!

سوم شخص:
خواست بی توجه بهش ب کارش ادامه بده ک...
پدر_جین...نمیخوای درو باز کنی...؟!
تکونی ب خودش داد...
قبل اینک سمت در بره ب اون امگا هشدار داد...
🦊_اگه صدایی ازت خارج بشه...همینجا میکشمت...!
شلاق و روی تخت فرود آورد و سمت در رفت...
در اتاق پشتی و بست...
قفل در ورودی و باز کرد...
🦊_پدر چی شده...؟!
قبل ازینک پدرش حرفی بزنه....
وقتی نگاهش ب اون امگا اصیل زاده کنار دست پدرش افتاد همه‌چیز و متوجه شد...
پدر_تهیونگ گفت خیلی وقته ندیدتت...گفتم بد نیست امشب و باهم بگذرونید‌‌‌...!
اون زورش ب نامجون نمی‌رسید...
دلشم نمیومد چیزی ب هوپ بگه...
پس تنها کسی ک مجبور بود این وسط ب حرفاش گوش بده من بودم...
تهیونگ با اون لبخند مستطیلی همیشگیش چند قدم جلو اومد...
🐻_اگه اشکالی نداره...!
از جلو در کنار رفت و وارد اتاق شد....
پدر_جین...تو نامجون و هوسوک و ندیدی...؟!
🦊_نه پدر...اونا...!
سرش و تو اتاق چرخوند...
تهیونگ ب در اتاق پشتی نزدیک شد و دستش و رو دستگیره گذاشت‌‌‌‌‌...
🦊_نمیدونم...!
و در و محکم بست...
پدر بهت زده ب در نگاه کرد و بعد با فکرایی ک تو سرش گذشت لبخندی زد و به سمت سالت پایین حرکت کرد...

با سرعت بسمت تهیونگ حرکت کرد...
انگشتای کشیدشو دور مچش باریک تهیونگ پیچوند...
🦊_چطور جرات میکنی بدون اجازه وارد اتاقم بشی...؟!
با چشمای مظلومش ب آلفا روبروش نگاه کرد‌‌...
🐻_کار اشتباهی کردم...؟!
الان باید با این پسر چیکار میکرد...
🐱_هیییی...کدوم گوری رفتی بیا بازم کن...!
جین ک از طرز صحبت کردن امگا تو اتاق بشدت عصبانی شده بود در و با شدت زیادی ب دیوار کوبید...
تهیونگ پشت سرش وارد اتاق شد...
🦊_چی گفتی...!
و با شلاق ردی و روی شکم سفید امگا ک بخاطر تکون هاش توی تخت لباسش بالا رفته بود بجا گذاشت...
🐱_اههه...!
امگا صورتش و از درد جمع کرد...
🐻_ا...ارباب...؟!
جین ک تازه متوجه حضور تهیونگ تو اتاق شده بود دستی توی موهاش کشید...
🦊_مگه بهت نگفتم بدون اجازم وارد اتاق نشو...!
تهیونگ با ترس چند قدم ب عقب برداشت...
جین اونو ب دیوار چسبوند...
🦊_همینجا وایسا...از جات تکون نمیخوری...!
سرش و سمت امگا چرخوند و دوباره بهش نزدیک شد...
انگشتش و روی جای شلاقش کشید...
🦊_هنوزم نمیخوای چیزی بگی...نکنه دلت بیشتر میخواد...؟!
امگا جوابی بهش نداد...
پس این باعث شد جای جای بدنش ب رنگ قرمز دربیاد..‌.
جین دوباره شلاق و بلند کرد و قبل اینک اونو فرود بیاره...
🐱_باشه باشه...نزن...!
جین رد اشک و تو نگاش دید...
توجهی نکرد و پوزخندی زد...
آرنجش و روی زانوش گذاشت و سمتش خم شد...
🦊_حرف بزن...!
🐱_چی بگم...؟!
🦊_اسمت چیه...چرا اینجایی...و چرا با اون چشمات اونجوری بهم زل میزنی...؟!
امگا دستش و سمت جین گرفت...
🐱_اول بازم کن...!
🦊_اول حرف بزن...!
امگا ب کیوت ترین شکل ممکن بهش نگاه کرد...
🐱_دستم درد گرفت...!
جین کلافه دستش و جلو کشید...
همونجوری ک داشت گره و باز میکرد پرسید...
🦊_اسم...؟!
🐱_مین یونگی...!
🦊_یونگی....از کدوم قبیله‌ای...؟!
امگا دندوناش و روی هم فشار داد...
با خودش فکر کرد...
اگه بهش نزدیک بشه...
میتونه کارشو تموم کنه...
🐱_گرگینه...!
جین طناب و روی زمین ولو کرد...
🦊_چرا قایمکی اومدی اینجا...؟!
یونگی یکم فک کرد...
بهترین جواب بود...
🐱_فقط میخواسم برادرمو برگردونم...!
جین کمی با خودش فکر کرد...
با یاداوری چند ساعت پیش ک اون امگا کوچیکتر یونگی و هیونگ صدا زده بود با خودش فکر کرد حتما اون برادرشه...
یونگ دستش بلند کرد و روی گردنش کشید‌‌‌...
اینهمه سوزش برا چی بود....
شلاق ک با اونجا برخوردی نداشت...
یهو داد زد..‌.
🐱_تو منو مارک کردی...؟!
جین دستشو روی دهنش و گذاشت...
🦊_صدات و بیار پایین...خودت مجبورم کردی...!
🐻_م...مارک...؟!
نگاه هردوشون سمت اون پسر ک گوشه اتاق نشسته بود و تو خودش جم شده بود کشیده شد...
جین عادت لوس کردن امگاشو نداشت...
ولی...
از جاش بلند شد.‌‌‌..
بازوی تهیونگو کشید و بلندش کرد...
🦊_آره مارک...!
صورت امگا کوچیکتر پر از اشک شد...
🐻_اما...اما پس من چی...؟!
جین با کلافگی دستی رو گردن امگا کشید...
🦊_میبینی ک هنوز سرجاشه...!
اما امگا کوچیکتر ازینک جین حتی کمی بخواد ب اون توجه نکنه ناراحت شد...
🐻_تو با من ازدواج میکنی مگه ن...؟!
🦊_کی بهت اجازه داده منو تو صدا بزنی...؟!
تهیونگ آب دهنش و قورت داد...
🐻_ببخشید ارباب...!
یونگی خواست از پشت آلفا رد بشه و ازونجا بیرون بره...
🦊_کجا...؟!
بازوش اسیر دستای جین شد...
🐱_میخوام برم...!
🦊_اگه باز بخوای ازینجا بری بیرون دوباره بیهوشت میکنم و میبندمت...فهمیدی...؟!
امگا سری تکون داد....

strange omegaverse Where stories live. Discover now