🐺🔥chapter 4 (anger)

623 113 11
                                    

سه تا آلفاها کنار هم وایستاده بودن و ب امگاهایی ک از خستگی بیهوش شده بودن نگاه میکردن...
🦊_هیونگ...مگه نگفتی میفرستیشون برن...؟!
نامجون سری تکون داد...
🐺_همش زیر سر اون بتای آشغاله...از کجا فهمید اونا وجود دارن...!
🐯_اما...چرا رفتی نجاتشون دادی...؟!
نامجون سرش و سمت هوپ برگردوند...
مثل اینک امگایی ک ب ظاهر همه فک میکردن مال اونه...
هیچ ارزشی براش نداشت...
جین ب ستون کنارش تکیه داد...
🦊_راست میگه...اگه نجاتشون نمیدادی...همونجا میمردن و کار ما راحت میشد...!
نامجون پوزخندی زد...
🐺_حالا میخواین بهم بگین ک کاری اشتباهی کردم... مثل اینک شما اون بتا رو نمیشناسین...فک کردین اونا میکشت...؟!
هوپ با یاداوری بلاهایی ک سرش آورده بودن سرش و پایین انداخت...
حق با هیونگش بود...
🦊_خب...حالا میخوای چیکار کنی...همینجا نگهشون داری...؟!
نامجون روی صندلی نشست و مارو روی پاش انداخت...
حالت متفکر ب خودش گرفت...
🐺_نمیشه...پدر بعد از ازدواج تو...تورو میفرسه ب این قصر...و مطمئنا...نمیزاره تنها باشی...باید ببریمشون ب قصر بلوط...!
🦊🐯_هیونگ...اونجا...فقط مخصوص خودمون بود...!
نامجون شونه‌ای بالا نداخت....
🐺_جای دیگه‌ای سراغ دارید...؟!
🦊_چرا نبریمشون ب قصر تو...؟!
🐺_خوب میدونی ک اونجا نمیتونم بیان...مخصوصا اینک تا چند روز دیگ ماه کامل میشه...!
🦊_اما دوتا از اونا گرگینن...!
نامجون سرش و تکون داد...
🐺_نمیتونم ریسک کنم...!
هر دو آلفا نفسشونو صدا دار بیرون دادن...

🐺_جین...اگه میخوای برگرد ب قصر جفتت تنهاست...!
جین روی تختش لم داد...
🦊_اوووه...چیزیش نمیشه...تو قصر جاش امنه...!
جین سرشو چرخوند و با داد خفه‌ای از جاش بلند شد...
🦊_این اینجا چیکار میکنه...؟!
🐺_انتطار نداشتی ک تو تخت من بخوابه...!
نامجون چراغ و خاموش کرد و از اتاق بیرون رفت...
🦊_آییش...بین اینهمه امگا ریزه میزه...اخه این...!
کمی امگا رو اونورتر برد و خودش و رو تخت جا داد...
دست ب سینه خوابید...
سرش و چرخوند...
🦊_تو واقعا عجیبی...!
دستش و رو گردن امگا کشید...
🦊_هنوز سرجاشه...!
چشماشو بست و با خودش فکر کرد...
حتی اگ ازون امگا خوشش بیاد و بخوادش....
پدرش مشکلی نداره...
میتونه یکی‌ از چنتا امگایی باشه ک تو قصرش وجد دارن...

🐯_هیونگ...نمیشه اون دوتا امگا تو ی اتاق بخوابن من اینجا بخوابم...؟!
نامجون عینکشو کمی پایین داد...
🐺_چرا...؟!
جیهوپ کلافه ب در اتاق هیونگش تکیه داد...
🐯_رایحش خیلی قویه...میترسم یکاری کنم بعدا پشیمون بشم...!
نامجون خندید...
🐺_همینجوریش همه اونو امگای تو میدونن...پس مشکلی نیست...!
🐯_چی...امگای من...؟!
نامجون با پلک زدن تایید کرد....
🐯_اوووف...هیونگ لطفا...نمیتونم تو اون اتاق بخوابم...!
🐺_باشه...تو همینجا باش...میرم امگا رو ببرم تو اتاقت...!
نامجون امگا رو روی دستاش بلند کرد و چند قدم تا اتاق هوپ رفت...
سرش و تکون داد‌‌‌‌...
رایحش واقعا قوی بود...
در و باز کرد و امگا رو روی تخت خوابوند...
پتو رو روش کشید...
قدماش و سمت در برداشت...
ک یچیزی لباسش و از پشت چسبید...
برگشت سمتش...
🐰_این...این چقد دیگه ادامه داره...؟!
نامجون ب تن بی جون امگا نگاه کرد...
🐺_این دوره کم کم یه هفته طول میکشه...باید ی جفت برای خودت پیدا کنی کوچولو...!
امگا نامجونو سمت خودش کشید...
🐰_میشه...میشه کمکم کنی...؟!
نامجون خودشو عقب کشید...
🐺_من نمیتونم برات...!
یاد چیزی افتاد...
میتونست ب اون امگا کمک کنه...
ولی چی‌بهش می‌رسید...
فقط انرژیش تحلیل میرفت...
🐯_هیونگ دو ساعته اینجا...!
جیهوپ چراغ و روشن کرد...
نامجون نگاهی بهش کرد...
🐺_هوپ...همونطوری بیخیال واینستا...بیا کمکش کن...!
🐯_آهه...من چرا باید اینکارو کنم...اون جفتم نیست...!
🐺_اینو تا وقتی امتحانش نکنی نمیفهمی...!
نامجون امگا رو روی تخت برگردوند...
جیمین و براید بغل کرد و از در بیرون رفت...
🐺_حتی ی بوسه تو براش کافیه...!

strange omegaverse Where stories live. Discover now