Time to sleep

732 136 95
                                    

نورث سی یکی از بهترین اتاق هاش رو به دو مرد داد. البته قصد داشت دو اتاق به هر کدام از آنها بدهد، ولی جیمین مرد رو به گوشه ای کشیده بود و ازش خواسته بود به خودش و یونگی یک اتاق مشترک بدهد و دزد دریایی هم قبول کرده بود.
و حالا دو مرد مشغول لباس عوض کردن بودند.
یونگی با نظم و حوصله، پالتوی و کُتش رو آویزان کرد. جیمین در حالی که روی تخت لم داده بود و سرش رو به دستش تکیه داده بود، به کارآگاه نگاه میکرد.
یونگی سمتش برگشت و ناخواسته نگاهش به یقه باز پیراهن افعی افتاد که سینه و ترقوه اش به کارآگاه چشمک میزد.
جیمین نیشخندی به نگاه خیره کارآگاه زد و گفت:
_ بیا مین. وقت خوابه
یونگی بالاخره نگاهش رو از سینه مرد کوچکتر گرفت و با تردید کنارش روی تخت نشست.
_ نیازه که تخت رو تقسیم کنیم؟
جیمین با تمسخر پرسید و یونگی چشم غره ای بهش رفت.
_ فقط بهم نچسب
یونگی اخطار داد و پشت به افعی دراز کشید. اما یکدفعه یاد چیزی افتاده و سمت جیمین برگشت:
_ ببینم...تو خواب لگد که نمیزنی؟!
جیمین که انگار بهش برخورده بود، اخمی کرد و گفت:
_ مگه اسب ام؟!
_ عادت خواب بدی که نداری؟!
_ یه جوری داری می پرسی انگار قراره تو خواب لِهت کنم یا مورد تجاوز قرار بگیری!
_ کلا پرسیدم
یونگی دوباره بهش پشت کرد و سعی کرد بدون توجه به افعی، برای چند ساعت راحت بخوابد. تو این چند روز اینقدر توی ماشین خوابیده بود که حس میکرد گردن و کمرش رو از دست داده...
تازه داشت پشت پلک هاش گرم میشد که دست های کوچکی دور کمرش حلقه شد و صورت کسی توی کمرش فرو رفت.
با تعجب به جیمینی که از پشت بهش چسبیده بود، نگاه کرد و پرسید:
_ میشه بگی دقیقا داری چیکار میکنی؟
_ عادت خوابیدنم
_ ها؟
_ وقتی میخوام بخوابم یه چیزی رو بغل میکنم. این عادت خوابیدنمه
داشت دروغ میگفت-
اصلا هم چنین عادتی نداشت...
یونگی با درماندگی نفسش رو بیرون داد و گفت:
_ چرا من؟ میتونستی یه بالش رو بغل کنی
_ هیچ بالش اضافه ای اینجا نیست مین. مگر اینکه بخوای بالش زیر سرت رو بهم بدی
یونگی دوباره به حالت قبلش برگشت و غر زد:
_ واقعا زورگویی
_ خوشت نمیاد؟
یونگی کمی فکر کرد. اول هاش که جیمین رو شناخته بود، به شدت رفتار و اخلاقش روی مُخش رژه میرفت. ولی کم کم متوجه شد که مرد خلافکار فرقی با یک پسر بچه تخس و سر به هوا ندارد. این نتیجه گیری رو وقتی تایم نسبتا طولانی رو با افعی توی خونه اش گذرانده بود، گرفت.
_ نه زیاد
یونگی جواب داد و جیمین لبخندی زد.
_ یعنی خوشت میاد؟!
با شیطنت پرسید و یونگی پشت پلک های بسته اش چشمی چرخاند.
_ هوم؟ خوشت میاد؟؟
کارآگاه که فهمید تا به جیمین جواب ندهد، او دست بردار نیست، صادقانه جواب داد:
_ شاید...یکم؟
_ چرا؟
مرد بزرگتر آهی کشید. دقیقا حس پدری رو داشت که فرزند کنجکاوش با سوال های بی سر و تهی که ازش میپرسید، مانع خوابیدنش میشد.
_ چون شبیه بچه های رو مخ و تخس میشی
جیمین چند بار پلک زد و بی صدا خندید. یونگی با حس کردن لرزش های مرد، حدس زد که دارد میخندد. ناخواسته لبخندی زد...
_ پس شبیه بچه های تخس میشم..ها؟
_ درسته. از اون بچه های بی ادبی که احترام بزرگتر حالیشون نیست و مدام شیطونی میکنن
ایندفعه جیمین با صدای بلند خندید و بین خنده هاش گفت:
_ این همه قدرت و اعتبار نساختم که تهش یه کارآگاه بهم بگه شبیه بچه های بی ادب ام!
یونگی شانه ای بالا انداخت و گفت:
_ خب هستی.
_ پس بزار منم بگم شبیه چی هستی
یونگی که سرگرم شده بود، سمت مرد برگشت، ولی حلقه دست جیمین از دور کمرش باز نشد.
_ خب؟
یک تای اَبروش رو بالا انداخت و از جیمین پرسید و منتظر جوابش شد.
جیمین ادای فکر کردن در آورد و گفت:
_ هومممم....شبیه پیرمرد هایی. از اون پیرمرد هایی که مدام غر میزنن و از زمین و زمان گله میکنن. و از اونایی که وقتی نوه هاش میرن خونه اش، اجازه نمیده بچه ها بازی یا سر و صدا کنن و به چیزی دست بزنن.
یونگی که یاد رفتار خودش با افعی، وقتی توی خونه اش بود افتاده بود، از خودش دفاع کرد:
_ تو واقعا فضول بودی! مدام توی اتاقم سرک میکشیدی و توی کتابخونه ام رو میگشتی!
_ ولی تو هر بار دعوام میکردی! در ضمن من فقط یکبار سعی کردم توی اتاق کارت رو ببینم که بازم اجازه ندادی و درش رو قفل کردی!
_ تو به تمام مجسمه و عتیقه های روی تاقچه دست میزدی، ممکن بود بشکنه!
_ فقط میخواستم از نزدیک ببینم! ولی تو محکم زدی پشت دستم!
_ تنبیه بچه های فضول همینه
_ میدونی این بچه میتونه با کلت مغزت رو بپاچه رو دیوار؟!
_ تو نمیتونی بهم شلیک کنی
_ میتونم!
یونگی صورتش رو عقب برد تا واضح تر چهره اخموی جیمین رو نگاه کند.
_ میتونی بهم شلیک کنی و منو بکشی؟
اخم جیمین محو شد. معلوم بود که نمی تواند به دلبرش شلیک کند....
او حتی تحمل دیدن ناراحتی یونگی رو نداشت چه بسا بخواهد به مغزش شلیک کند!
_ خوابم میاد.
جیمین از جواب دادن فرار کرد و چشم هاش رو بست.
_ میتونی منو بکشی؟
اما یونگی بیخیال نشد. میخواست جوابش رو بداند. خودش هم نمی دانست چرا...
_ بگیر بخواب مین!
_ میتونی منو بکشی؟
جیمین اخمی کرد و چیزی نگفت.
_ واقعا میتونی بهم شلیک کنی؟ با دست های خودت میتونی منو بکشی؟
جیمین با تصور کردن آن لحظه، قلبش تیر کشید و با ناراحتی چشمانش رو باز کرد.
_ میتونی؟
_ ...نه...
جیمین با صدای ضعیفی پاسخ داد و سرش رو توی سینه مرد مخفی کرد. بغضش گرفته بود و نمی خواست به چهره کارآگاه نگاه کند.
یونگی با مکث، دستش رو روی کمر باریک مرد کشید و سعی کرد ناراحتی که توی چهره اش دیده بود رو کاهش دهد.
جیمین بیشتر خودش رو توی آغوش مرد جمع کرد. نمی دانست دقیقا چش شده بود..
او آدم های زیادی رو با بی رحمی و خشن ترین حالت ممکن کشته بود، ولی فقط با تصور کردن کشتن یونگی اینطور بهم ریخته بود...
یونگی هم دست کمی از مرد توی آغوشش نداشت. خودش هم نمی دانست چرا این سوال رو پرسیده بود. ولی با تصور اینکه افعی به راحتی بتواند او را بکشد، برایش دردناک بود.
تو این مدت احساس نزدیکی عجیبی با جیمین میکرد و دلش میخواست افعی هم همین طور باشد. ولی اینکه بتواند خیلی آسوده بهش شلیک کند، باعث ناراحتی اش میشد.
اگر در زمان و جایگاه دیگری بودند، می توانستند دوست های خوبی برای همدیگر باشند...
آنقدر ذهنش درگیر شد که متوجه نشد، جیمین دقیقه هاست که در آغوشش به خواب رفته.....

༺❈༻

طبق روتین قبل از خواب اش، صورتش رو شُست و پیراهنش رو درآورد. سمت تخت خواب ساده ای که جین روش دراز کشیده بود، رفت.
جین خودش رو سمت دیوار کشید تا جا برای نامجون باز کند. دستانش رو باز کرد تا مرد وارد آغوشش شود.
نامجون بدون هیچ حرفی، با لبخند کنار مرد دراز کشید و بغلش کرد.
_ خسته ام...
صدای جین بخاطر اینکه صورتش توی گردن مرد مخفی شده بود، خفه به گوش رسید.
نامجون کمرش رو نوازش کرد و بهش امید داد:
_ همه چیز درست میشه
_ یه حس مضخرفی بهم میگه قراره بدتر از اینها رو ببینیم...
_ نه اینطور نیست. جیمین، همه چیز رو مدیریت میکنه. از پسش برمیایم
_ راست میگی..؟
پیشانی جین رو با علاقه بوسید و توی چشم های نگرانش نگاه کرد:
_ بهت قول میدم
جین با خیالی-تقریبا- راحت شده، خودش رو بین بازو های مرد رها کرد و نامجون ملحفه رو روی جفت شون کشید.
خواب پشت پلک هاشون رو نوازش کرد و فقط چند دقیقه دیگه برای ورود به سرزمین خواب کافی بود که یکدفعه در خانه با صدای هنجاری باز شد و باعث شد زوج جوان با وحشت به خودشون بلرزند.
نامجون، جین رو به خودش چسباند و به چند مرد هیکلی که با اسلحه وارد خانه کوچک شان شده بودند، نگاه کرد.
_ شما کدوم توله سگ هایی هستین!؟
جین با فریاد از آن چند مرد پرسید و در جواب پوزخند آنها رو تحویل گرفت. یکی شون جلو آمد و گفت:
_ به نفع تونه مثل بچهِ خوب باهامون بیاید.
_ من هیچ جهنم دره ای باهاتون نمیام خوک های فاکی!
نگاهی به نامجون کرد و ادامه داد:
_ آر اِم هم جایی باهاتون نمیاد
همون مرد با تمسخر جواب فریاد های جین رو داد:
_ خیلی داری واق واق میکنی خوشگله. خفه شو و راه بی افت!
اخم ترسناکی روی پیشانی نامجون ظاهر شد و غرید:
_ باهاش درست بزن، قبل از اینکه دندون هاتو بریزم تو حلقت!
اما آن چند مرد خیلی عجله داشتند، پس بدون توجه به حرف های زوج بلک اسنیک، از زور شون استفاده کردند و آنها رو پیش رئیس شون بردند....

༺❈༻
بلو رایتر💙🦋
اسپویل: پارت بعد شاهد صحنه های نابی از یونمین هستیم:)
حتما نظر هاتون رو بهم بگید بلوبری ها")♡

تَق توق🌝👇⭐

Revenge [Yoonmin]~|completed Where stories live. Discover now