Let's do something

747 140 28
                                    

برای جمع و جور کردن نیرو و نقشهِ حمله، جیمین و یونگی یک روز دیگر در کشتی نورث سی ماندند.
طبق حرف هایی که یونگی از زیر زبان جیمین کشیده بود، ماریا یکی از زیر دست های مورد اعتماد و قدیمی افعی بوده که طی یک قرار داد اسلحه که بین بلک اسنیک و نورث سی بود، دزد دریایی ماریا رو ملاقات کرده و در یک نگاه عاشق دخترک شده.
بعد از کلی پافشاری و دلدادگیِ مرد، ماریا به پیشنهاد ازدواج او جواب بله داد و همین پُل و رابطه محکمی بین دو گنگ ایجاد کرد.
در آخر یونگی سعی کرد اسم واقعی نورث سی رو بفهمد ولی فقط یک نام نصیب اش شد..."جیهوپ"
نامی بود که ماریا روی مرد گذاشته بود و مرد هم ازش استقبال کرده بود.

.
.

جیهوپ بهترین و قوی ترین افرادش رو برای گرفتن انتقام ماریا حاضر کرد.
در طول روز پوزخند خبیثی روی لب های قلوه ای جیمین بود که تحت هیچ شرایطی پاک نمی شد.
_ فردا شب حرکت میکنیم. ولی با ماشین. دلم نمیخواد با اطلس(اسم کشتی) برم به لندن.
جیهوپ اعلام کرد و جیمین برای اینکه نشان دهد قبول کرده، سری تکان داد.
_ پس الان بیکاریم؟
یونگی دم گوش جیمین پرسید و منتظر جواب شد. مرد نگاهی به کارآگاه خسته انداخت و لبخند مهربانی بهش زد:
_ خسته شدی؟ تنبل کوچولو
یونگی سعی کرد به تکه دوم جمله اش توجهی نکند. او واقعا خسته بود. کل روز رو سرپا کنار افعی ایستاده بود و مدام راه میرفت. این حجم از تحرک برای کارآگاه بیش از حد توانش بود.
_ نیاز دارم چندین ساعت بخوابم
یونگی با خستگی و لحنی آهسته گفت و جیمین سری تکان داد و رو به جیهوپ گفت:
_ پس، تا فردا...میتونیم کمی استراحت کنیم؟
جیهوپ لبخندی زد و تایید کرد. یونگی خیلی سریع راهی اتاق شون شد و در رو باز کرد. جیمین بی صدا بهش خندید و پشت سرش وارد شد و درو بست.
کارآگاه خودش رو روی تخت خواب انداخت و عضلات کرخت اش رو کش داد. ناله ای از خستگی کرد و خودش رو رها کرد.
جیمین همچنان وسط اتاق ایستاده بود که یونگی با چشمان بسته گفت:
_ نمیخوای بخوابی؟
جیمین سکوت کرد. ذهنش حسابی درگیر مرد روی تخت بود. اگر به همین روند ادامه میداد، رابطه شون اصلا آن چیزی که میخواست نمی شد.
او کارآگاه رو میخواست. تمام و کمال. جسمش، روحش و احساساتش رو برای خودش میخواست، ولی مرد مقاوم تر از آن چیزی بود که در تصورات جیمین پیش بینی شده بود.
او استعداد ذاتی در مجذوب کردن افراد داشت، ولی کارآگاه؟ حس میکرد شکست خورده.
چطور بود امشب یک حرکتی میزد...؟
یا کارآگاه مثل همیشه رَدش میکرد و غرور اش با خاک یکسان میشد، یا تیری که در تاریکی رها کرده بود، به هدف برخورد میکرد و موفق میشد.
یونگی که سکوت افعی رو شنیده بود، چشمانش رو باز کرد و به جیمینی که وسط اتاق ایستاده بود، نگاه کرد:
_ چیزی شد؟
یونگی همان طور که خیز بر میداشت، پرسید. جیمین نگاهی به اطراف کرد و دستی به موهایی که تازگی ها میتوانست پست سرش ببندد، کشید.
یونگی اخمی به سکوت طولانی مدت مرد کوچکتر کرد و کامل نشست.
_ افعی؟
با شَک صدایش کرد و بلخره نگاه جیمین روی چهره اش نشست.
_ بیا یه کاری کنیم.
جیمین پیشنهاد داد و یونگی به تاج تخت تکیه داد و گفت:
_ چیکار؟
_ یه کاری که شاید بعدا...ازش پشیمون بشی...
_ بشم؟!
_ من پشیمون نمیشم
یونگی با گیجی نگاهش کرد و جیمین با لبخند محوی سمتش رفت و بالا سرش ایستاد.
_ تو از کجا میدونی پشیمون میشم؟
یونگی همچنان با گیجی پرسید و باعث شد جیمین کوتاه به حالت بامزه اش بخندد.
_ پشیمون نمیشی؟
با شیطنت پرسید و به چهره یونگی خیره شد...دقیقا توی چشم های گربه ایش...
میخواست از طریق نگاهش مرد رو کنترل کند.
_ بستگی داره چی باشه
یونگی شانه ای بالا انداخت و گفت. جیمین اراده اش رو جمع کرد تا حرکتی روی کارآگاه پیاده کند. امکان داشت که یونگی یهو پرتش کند روی زمین؟ یا یهو کشیده ای به صورتش بزند؟
نفس عمیقی کشید و زانوش رو دو طرف یونگی گذاشت.
کارآگاه با چشمانی گرد شده به جیمین که روی پاهاش نشسته بود نگاه کرد.
_ چی کار میکنی!
جیمین خودش رو جلو کشید و باعث شد باسنش روی عضو مرد کشیده شود...
یونگی عضلاتش رو منقبض کرد. بخاطر شوکی که از حرکت غافل گیر کننده افعی بهش وارد شده بود، هیچ واکنشی نشان نمیداد.
جیمین که ریکشن شدیدی از طرف یونگی ندیده بود، با اعتماد به نفس بیشتری به نقشه اش ادامه داد.
دست هاش رو دور گردن کارگاه حلقه کرد و با چشم های گیراش به چهره رنگ پریده مرد خیره شد.
نفس های سریع و کوتاه یونگی توجهش رو جلب کرد و باعث شد پوزخندی به حالت مرد بزند.
صورتش رو به گوش مرد نزدیک کرد و با تن صدای آهسته ای گفت:
_ نظرت چیه؟ یکم لذت...هوم؟
یونگی آهی کشید و جیمین با لبخند بینی اش رو به گونه مرد مالید و لاله گوشش رو بوسید.
مغز یونگی قفل کرده بود. تاحالا توی همچین موقعیتی قرار نگرفته بود و مغزش عملا خالی بود..!
انگشت هاش بین موهای عسلی رنگ کارآگاه خزید و نوازشش کرد. مثل تصوراتش نرم و ابریشمی بود.
نفس های گرمش رو زیر گلوی مرد رها کرد و باعث شد یونگی برای چند ثانیه نفسش رو حبس کند.
مسلما الان باید مرد رو از روی خودش کنار میزد و سرش فریاد میزد. محض رضای خدا...یونگی یه استریتِ لعنتی بود!
اما در آن لحظه تنها چیزی که درک میکرد، نوازش و بوسه های مردی بود که روی عضوش نشسته و هرازگاهی خودش رو تکان میداد...
_ ادامه بدم...یونگی؟
برای اولین بار اسم کارآگاه رو به زبان آورد و یونگی قسم میخورد که تاحالا شیفته اسم خودش نشده بود....
حرکات ریز پایین تنه اش رو متوقف کرد و صورتش رو مقابل چهره گُر گرفته یونگی نگه داشت.
یک دستش رو از بین موهای مرد بیرون آورد و طرف راست صورت کارآگاه رو گرفت و گونه اش رو نوازش کرد.
سرش رو کج کرد و تره ای از موهای رنگ شبش روی صورتش پخش:
_ هوم؟ بهم بگو چیکار کنم
جیمین با لحنی معصوم و نیتی شیطانی پرسید. یونگی نفسی گرفت و با لرزش، پهلوی جیمین رو بین دستان پهن خودش نگه داشت. انگار می ترسید که جیمین به این لذتی که به یکباره بهش وارد شده بود، پایان دهد.
جیمین لبخندی به حرکت هول هولکی مرد زد و صورتش رو قاب کرد و گفت:
_ باید بهم بگی یونگی
کارآگاه بزاق اش رو قورت داد تا شاید گلوی خشک شده اش رو کمی نرم کند.
_ تو....
جیمین منتظر نگاهش میکرد تا مرد حرفش رو تکمیل کند.
یونگی درک نمیکرد این حجم از ضعف رو از کجا پیدا کرده!
_ تو، داری باهام چیکار میکنی...؟
یونگی زمزمه کرد، طوری که انگار مخاطب سوال خودش بود.
جیمین لبخندی بهش زد و گونه سرخ مرد رو بوسید و جواب داد:
_ چیزی رو بهت میدم که خیلی وقته بهش نیاز داری.
یونگی در جواب، پهلوش رو نوازش کرد.
صورت جیمین دوباره به جای قبلی اش برگشت تا چند تا غنچه ارغوانی روی گردن سفید کارگاه نقاشی کند.
حالا که اینطور مرد رو توی مشت خودش داشت، میخواست حسابی از این فرصت استفاده کند و کارهایی که همیشه حسرت اش رو میخورد رو انجام دهد.
اول از همه؛ کبود کردن پوست براق و سفید کارآگاه.
زبونش رو روی گردن مرد کشید و لرزش یونگی رو زیر خودش حس کرد.
سر انگشت های سرد کارآگاه روی گودی کمرش کشیده شد. لمس های با ظرافت و نرم بود، جوری که انگار می ترسید پوست جیمین رو لَک کند.
یونگی کم کم روی تخت دراز کشید و جیمین روش خیمه زد.
روی بدن کارآگاه دراز کشید و به مکیدن و گاز گرفتن ترقوه و گردن مرد ادامه داد.
بخاطر وزن سبکش، فشاری به یونگی وارد نشد و باعث شد کارآگاه لبخندی به سبکی مرد کوچکتر بزند. یکدفعه با گاز نسبتا محکمی که جیمین از بین گردن و شانه اش گرفت، هیسی کشید و چنگی به پهلویش زد.
جیمین تو گلو خندید و جای دندان هاش روی پوست براق کارآگاه رو بوسید.
صورتش رو عقب کشید و به اثر هنریش نگاه کرد و لبخندی از جنس غرور تحویل کارآگاه داد.
انگشت هاش گونه گلگون کارآگاه رو نوازش کرد و به پشت گوشش رسید. همان طور که پشت گوش گربه ای رو ناز میکرد، پشت گوش یونگی رو با سرانگشت هاش لمس کرد.
کارآگاه مثل عروسک خیمه شب بازی، توسط بند های نامرئی که بین انگشتان جیمین بود، کنترل میشد.
یونگی همه این هارو میدانست و کاری نمیکرد. یعنی اگر هم میخواست نمیتوانست کاری بکند. در حال حاضر اختیار بدنش دست مغزی بود که فقط حرکات و لمس های مرد کوچکتر رو درک میکرد.
جیمین تار های عسلی مرد رو از روی صورتش کنار زد و خودش رو کمی بالا کشید که در نتیجه عضو های پوشیده شون روی هم کشیده شد. یونگی آهی کشید و محکم پهلوی جیمین رو نگه داشت تا حرکت نکند.
مرد کوچکتر فاصله بین لب هاشون رو به صفر رساند و بلخره لب هاشون روی هم قرار گرفت.
با بوسه های کوتاه و ریز، کارآگاه رو مشتاق و تشنه تر میکرد. اما یونگی گاز خفیفی از لب های گوشتی جیمین گرفت و وادارش کرد اینطور شیطنت نکند...
جیمین با سرخوشی پایین تنه اش رو تکان داد و تغییر سایز مرد رو حس کرد.
همه چیز خیلی سریع داشت جلو میرفت و یونگی هیچ کنترلی روی ماجرا نداشت. اما فعلا نمی خواست بهش فکر کند. چیز های جالب تری برای درگیری منطق و قلبش بود. مثلا زبان گرم جیمین که در حال فتح کردن دهانش بود....
زبان هاشون روی هم کشیده میشد و صدای درون اتاق می پیچید. جیمین اجازه داد تا کارآگاه هرجور که دوست دارد زبانش رو ساک بزند....
در این فاصله، جیمین به نوازش های اغواگرش ادامه داد و کارآگاه رو بیشتر در حس لذت غرق کرد.
یونگی اصلا متوجه نشد که دست جیمین سمت شلوارش میرود، اما با شنیدن صدای زیپ شلوارش که در حال باز شدت بود، به خودش آمد و چنگی به مچ دست مرد کوچکتر زد.
_ صبر کن!
جیمین با تعجب بهش نگاه کرد.
ترس یا نگرانی..؟ میتوانست اینها رو در مردمک های لزران کارآگاه ببیند.
_ نباید...ما نباید این، کارو بکنیم....
یونگی در حالی که سعی داشت نفس هایش رو به حالت نرمال برگرداند، دست و پا شکسته گفت.
جیمین اخمی کرد و دست هاش رو دو طرف مرد ستون کرد و ازش فاصله گرفت.
_ شوخیت گرفته؟! الان به این نتیجه رسیدی که کار ما اشتباهه؟!
_ آره....
جیمین با تمسخر بهش خندید و به عضو تحریک شده مرد اشاره کرد و گفت:
_ ولی این یه چیز دیگه میگه
یونگی با درماندگی به اطراف نگاه کرد و سعی کرد یک جوری جیمین رو قانع کند.
_ آه...این- فقط یکم سریع بود...
جیمین که داشت حوصله اس سر میرفت، چشمی چرخاند و از روی یونگی، کاملا بلند شد.
_ میدونی چیه؟ بیخیالش
با اعصاب و غروری داغون شده، خودش رو کنار کارآگاه انداخت و بهش پشت کرد تا بخوابد. هرچند که با دردی که بخاطر تحریک شدنش توی پایین تنه اش می پیچید، خوابیدن غیر ممکن ترین کار بود..!
یونگی هم دست کمی ازش نداشت. احساس بدی بهش دست داده بود و نمی دانست دقیقا چطور باید خراب کاری که کرده بود رو جمع کند.
دستش رو سمت شانه جیمین برد تا باهاش حرف بزند، ولی همین که انگشت اش به بدن مرد برخورد کرد، جیمین با شدت خودش رو عقب کشید و غرید:
_ بهم دست نزن!
_ فقط میخوا-
_ توی این لحظه حتی نمیخوام نگاهم بهت بی افته، چه برسه به اینکه بخوام صدات رو بشنوم یا لمسم کنی!
یونگی اخمی کرد و لب هاش رو روی هم فشرد. قلبش مدام بهش میگفت که بدجوری گند زده، ولی مغزش تحسینش میکرد و میگفت که بهترین کارو انجام داده.
نگاهی به برجستگی روی شلوارش انداخت و آهی کشید. آخرین باری که اینجوری تحریک شده بود رو به یاد نمی آورد...
نگاهش رو روی جیمین که پشت بهش خوابیده بود، قفل کرد.
این مرد داشت باهاش چیکار میکرد. کل قوانین و معادلات زندگی یکنواخت یونگی رو به تمسخر گرفته بود و با خاک یکسان کرده بود.
دستی به پیشانی اش کشید سعی کرد درد پایین تنه اش رو نادیده بگیرد....

༺❈༻
بلو رایتر💙🦋
خب....
بلخره یه حرکت هایی از یونمین دیدیم. حالا درسته که نافرجام بود....ولی دیدیم🚬
*خیره شدن به افق*
یادتون نظر هاتون رو بهم بگید:>♡

رینگگگگ🌝👇⭐

Revenge [Yoonmin]~|completed Where stories live. Discover now