12

147 33 36
                                    


بعضی اوقات تصمیماتم باعث می شن فکر کنم از پس هر کاری بر میام.

سرما صبحگاهی ماهیچه های صورتش رو منقبض کرده بود،به سختی انگشت هاش رو تکون داد و گازی به نان شکری توی دستش زد.

ناراحت با خودش حرف زد-ای کاش حداقل جین باهام می اومد..
-جانگکوووک!

از حرکت ایستاد و به سمت صدا برگشت.
جیمین دوان دوان خودش رو به جانگکوک رسوند و محکم به شونه ش زد.
-حالت خوبه؟دیروز چی شد؟

کلافه راه رو پیش گرفت.
-تو دیگه شروع نکن جیمین،تموم شد..

شونه بالا انداخت و گفت-باشه،فقط نگران شدم.
-چیزی نبود که بخوای نگران بشی،حلش کردم.
-باشه..

تا رسیدن به ساختمون لا فنیچه،هیچکدوم حرفی نزدن،یکی از شدت خستگی و دیگری از ترس آشکار شدن.

شوگا نگاهی به دور و بر انداخت و اروم پرسید-جانگکوک هنوز نیومده؟
ویتوریو بهش نگاه کرد و گفت-تا الان باید می اومد،نمیدونم.
و طولی نکشید که پشت سر جیمین،جانگکوک با چهره ای در هم وارد تئاتر شد.

زیر لب گفت-ارزو به دلم مونده یک خاطره ی خوب از اینجا داشته باشم..

شوگا نگاهی به سر و وضعش انداخت و به ویتوریو گفت-تهیونگ کجاست؟
-نمیدونم،سابقه نداشته دیر بکنه.

-دقت کردی چقدر بی ملاحظه شده؟جدیدا پشت سر هم داره اشتباه می کنه.

ویتوریو متعجب گفت-شوگا داری از تهیونگ حرف می زنی ها!
دست هاش رو توی جیب کتش فرو برد و گفت-خب که چی؟عملکردش روز به روز داره افت می کنه،باید باهاش حرف بزنم.
-چی میخوای بهش بگی؟

از گوشه ی چشمش به مرد قد بلند نگاهی انداخت و گفت-چیزهایی که لازمه براش یادآوری بشه.

جانگکوک آهسته به سمتش رفت و سلام کرد.
شوگا نگاهی به سر تا پاش انداخت و گفت-صبحونه نخوردی؟
-معدم اذیت می کنه،چیزی نمیتونم بخورم..

ویتوریو نگران نگاهش کرد و گفت-میخوای بری درمانگاه؟
سرش رو به طرفین تکون داد-نه نه.خوب می شم،از دیشبه جین هر چی داروی گیاهی توی خونه ش بود رو به خوردم داده.
خندید و گفت-میرم لباسام رو عوض کنم،با اجازه.

و بی هیچ حرف دیگه ای از کنارشون رد شد و به سمت رختکن رفت.

ویتوریو نگاهی به جانگکوک که رفته رفته دور تر می شد انداخت و گفت-امروز چرا اینطوری بود؟.

-نتیجه ی بی ادبی های عزیز دوردونته.
متعجب به شوگا نگاه کرد-کی؟تهیونگ؟

متاسف نگاهش کرد-خیلی سوال می پرسی سنیور،میدونی سرم درد می کنه!
-شرمنده،همش یادم می ره مریضی.

پوفی کرد و گفت-مریض نیستم.خستم،خسته!
ویتوریو خندید و دستش رو دور شونه ی شوگا انداخت.
-دو روز دیگه منبع انرژیت میاد،اون موقع میبینیم کی خسته شده..
با یادآوری هفته ی طاقت فرساش،از اینکه چیزی به تموم شدن این اوضاع نمونده بود لبخندی روی لب هاش شکل گرفت.

𝘽𝙇𝘼𝘾𝙆 𝙎𝙒𝘼𝙉Donde viven las historias. Descúbrelo ahora