پارت بیست و هفتم

215 70 9
                                    

+امگا...امگام خوب نیست!

{ یه جایی قلبت درست برابر کسی قرار میگیره که باید در کنارش باشه }

_نمیخوام این آخرین دیدارمون باشه!

×من می‌خوام همه چیز تموم بشه!

_من بازم دنبالت میکنم....من بازم عاشقت میمونم، من...

دست مرد چینی بلند شد.

×وایستا!

نگاه گیجی انداخت.

_بازم عاشقم میمونی؟؟ این...این الان یه اعتراف بود؟

سهون در جا میخکوب شد. فقط دوست داشت هر چه سریعتر لوهان و مجبور کنه که کنارش بمونه، به این فکر نکرد که نه پیش خودش و نه برای لوهان از علاقش چیزی نگفته.

×من...خب که چی؟!

ناگهان حق به جانب شد.

_الان بهم اعتراف کردی اوه سهون؟!!

×بله شیو لوهان! بهت اعتراف کردم که عاشقتم! میخوای چیکار کنی؟ بازم بهم فحش بدی و ردم کنی؟؟

_من که بهت فحش ندادم!

×چی؟

_چی؟!

هر دو متعجب و با حالتی که گیج و معذب به نظر میرسیدن، نگاهشون رو به سمت دیگه‌ای برگردوندن. در آخر سهون با غمی که گلو و وجودش رو در بر گرفته بود، زمزمه کرد...

×کارت اینجا تموم شده؟

لوهان پیک کوچیک مشروب و سر کشید و جواب داد :‌

_کارم با ارباب پارک هرگز ‌تموم نمیشه!

×بکهیون ازش گذشت...

_کسی هست که هنوز ازش نگذشته!

×شنیدم‌ چی بینتون اتفاق افتاده.

_باید بهت افتخار کنم؟!

×نه فقط حالا با یه خداحافظی خوب بدرقم کن.

𝑭𝒊𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏 ➪ Revenir-----Chanbaek VirsionWhere stories live. Discover now