part 3

278 49 83
                                    

سرش را پایین انداخت و به اشک هایش اجازه ریختن داد ، دیگه مهم نبود جلوی کی و برای چی گریه می‌کند. 
یونگی با بغض نالید : هوسوک تمومش کن ، من طاقت دید__
با حرف پدر هوسوک ، یونگی ادامه ی حرفش رو خورد و ساکت شد.
پدر هوسوک : هوسوک باید بریم ، داخل ماشین منتظرتم .
هوسوک دستپاچه اشک هایش هایش را پاک کرد و طوری رفتار کرد و با صدای دورگه ای گفت چشم که هیچ کس نمی تونست بفهمه تا الان گریه کرده ...
هوسوک ، یونگی رو کنار زد و خودش به خانوادش رسوند . حتی از خانواده ی مین خداحافظی نکرد و بدون هیچ حرفی اون عمارت لعنت شده رو ترک کرد و یونگی بهت زده و ناراحت را تنها گذاشت ...
هوسوک آدمی نبود که جلوی کسی گریه کنه به خصوص جلوی یونگی!
هر کسی توی زندگیش به یه امیدی نیاز داره به یک دلیل برای زندگی و دلیل یونگی هم هوسوک بود ، هر وقت یونگی ناراحت بود ، در بغل هوسوک اشک می ریخت و با بغل کردنش و بوی تنش آرامش را به روح یونگی هدیه می کرد . یونگی همیشه لبخند هوسوک را می دید اما الان شاهد غمگین بودن و اشک ریختن عشقش بود...
________________________________________

نمی دونست از کی تا حالا داره گریه میکنه و با دست لرزون اشک هاش رو پاک میکنه حتی نمی دونست برای چی اینجوری شکسته شده ! برا کی ؟ اون که دلیلی برای اشک ریختن نداشت ، طبق گفته ی خانوادش زندگی خوبی داشت ... یعنی نداشت ؟؟
با دیدن عمارتشون اشک هایش را پاک کرد و نقاب همیشگی خودش را زد ، از ماشین پیاده شد و به سمت اتاقش راهی شد .
توی پذیرایی پدرش ازش خواست که چند دقیقه ی دیگه به دفتر پدرش بره و هوسوک دوباره با گفتن چشم‌ بسنده کرد و به سمت اتاقش رفت . خودش رو روی تخت پرت کرد و چشماش رو بست  دلش آرامش می خواست ، دلش یه تکیه گاه می خواست ...
با پوزخند تلخی به خودش فهموند که اون لیاقت این جور چیزا ها رو نداره .
همان موقع چند تقه ی کوچکی به در خورد و خدمتکار از هوسوک خواست که به دفتر پدرش بره . خیلی سریع کت شلوارش را با یک تیشرت مشکی لویی ویتون و یک شلوار مارک مشکی عوض کرد و به سمت اتاق پدرش رفت .

در زد و اجازه ی ورود خواست ، وارد دفتر پدرش شد. پدرش با چهره ی مهربانی که فقط یکبار هوسوک این چهره رو توی زندگیش دیده بود ، خواست روی صندلی بشینه و راحت باشه .
هوسوک دوباره توی خیالاتش پرت شد . یادش اومد که وقتی ۵ سالش بود ، پدرش برای اولین بار بغلش کرد و با همین چهره ، اون رو به آغوش تنهایی فرستاد . درست سه روز بعد از مرگ مادر واقعی هوسوک ، پدرش هوسوک ۵ ساله را با همین چهره ی لعنت شده به ایتالیا پیش مادربزرگش فرستاد و حتی حاضر نشد هوسوک رو تا دم فرودگاه همراهی کنه . یادش اومد که از همون روزی که به دنیا اومده بود ، باهاش مثل یک فرد اضافه برخورد می شد ، یک فردی که هیچ کس علاقه ای به دیدنش نداشت و براش ارزشی قائل نبود ...
اقای جانگ : هوسوک حواست با منه ؟؟
با حرف پدرش از خیالاتش به بیرون پرت شد ...
هوسوک : ب..ب..بله پدر
آقای جانگ : خب همونطور که امشب فهمیدی باید با یونگی ازدواج کنی ! اینکه پدربزرگ تو رو انتخاب کرد دلیل روشنی نداره و اصلا منطقی به نظر نمیرسه اما لابد پدربزرگ درون تو چیزی دیده که مطمئنن لیاقت مین یونگی رو داره اما من که چشمم آب نمیخوره .
آقای جانگ پوزخندی زد و ادامه داد :
تو و یونگی هفته ی دیگه توی کلیسا باهم ازدواج می کنید . امشب وسایل مورد نیازت رو جمع میکنی و فردا راننده ی داییت میاد دنبالت تا تو رو به عمارتشون ببره . حواست باشه که تو باید مطیع خانواده ی مین و همسرت باشی ، از دستوراتشون حق سر پیچی  نداری و با ادبانه بر خورد میکنی . صبح که خواستی بری به من اطلاع میدی .دیگه هم تکرار نمی کنم اگر غیر از کار هایی که بهت گفتم عمل کنی بد میبینی! الانم می تونی بری .

هوسوک تعظیمی کرد و از دفتر پدرش خارج شد . گوشیش را برای ساعت ۵ روی آلارم تنظیم کرد که اون موقع بیدار بشه و وسایلش را جمع کنه . امروز به قدر کافی خسته شده بود پس به سمت حمام رفت و بعد از دوش آب سردی که گرفت به سمت تختش هجوم برد و نفهمید کی خوابش برد ...
_________________________________________

ساعت ۳ نصف شب روی تختش نشسته بود. نمی تونست گریه ی هوسوک رو فراموش کنه . هرطور فکر می کرد نمی تونست بفهمه هوسوک قبلا چیا کشیده ...
اون هیچی راجب هوسوک نمی دونست با اینکه اون ها باهم فامیل بودن ، اون ها ۱۰ سال کامل باهم دیگه همه جا بودن ، اون ها بیشتر از یک دوست و برادر بودند ... اما یونگی هیچی نمی دونست هیچی !
خسته شد انقد که فکر کرده بود و به هیچی نرسید ...
کم کم پلک هاش روی هم افتاد و خوابش برد . 

************************************

اینم از پارت سوم خب نظرتون چیه ؟
اون طور که می خواستید پیش رفت ؟
یه اسپویل ریز براتون بکنم : همونطور که وسط داستان فهمیدید هوسوک مادرش رو وقتی کوچیک بود از دست داده و این فردی که نقش  مادرش رو بازی می کنه و همسر پدرشه در واقع مادر واقعیش نیست !😂
گایز یه چیزی می خواستم بهتون بگم ، من اولین بارمه فیک می نویسم و خب تایپ کردن این متن به این بلند بالایی و طولانی برام با گوشی سخته ... و خب ممکنه شما تا الان شاهد غلط املایی هایی شده باشید ، خواستم بگم به بزرگی خودتون ببخشید دیگه ... و
ممنون از حمایت هاتون 💜🥺 

Forced marriage and possible love  Où les histoires vivent. Découvrez maintenant