9

215 41 8
                                    


Namjoon:
با عجله در اصلی رو باز کرده وارد خونه شدم هر سه نه سه و نیم نفر شون تو هال بودن فضایی خونه بد جور سنگین بود اینقدر که حتی کوک هم سروصدا نمیکرد ارام تو بغل جین طوریکه دست های کوچولویش دور گردن جین بود کوک سر خودو از گردن جین که پنهان کرده بود بلند کرد با دیدن من با صدایی بلند و ذوق زده گفت
کوک کوچولو:آپَه
و اره بعد تمام نگاه ها سمت من بود خیلی وضعیت استرس خلق کننده است اون نگاهای مامانم استرسم رو بیشتر میکرد
وارد هال شدم که مامان سمت اومده دو طرف بازوم رو با دو دستش گرفته گفت
مینجی:نامجون پسرم این‌امگا اومده چرت و پرت میگه بگو که دورغ میگه.
بعد تر کردن لبام با زبان گفتم
نامجون: مامان، نه دورغ نمیگه جین جفتمه و جونگکوک پسر.....
حرف با سیلی که به صورتم خورد حرفم ناتمام ماند
خب معلوم بود اون سیلی از طرف کی بود مامانم
مینجی:خفه شو، میدونی با اعتماد من چی کار کردی اینقدر بهت اعتماد داشتم باوجود اینکه اون پسر یک و نیم ساله بهت آپا گفت اگر میگفتی نه نیستن باور میکنم ولی.. اخر ثابت کردی پسر و خون همین مردی
نامجون: نه مامان من متاسف...
مینجی: خفه شو
مامان دست خود به قصد سیلی دوباره بلند منم منتظر سیلی دوم بودم چشمام رو بستم ولی هیچی تو صورتم نخورد یکی از چشمم رو باز کردم بابا مانع شده بود
سویوک: مینجی تمامش کن، با این کار تو چیزی عوض نمیشه، نه الان رو و نه 15 سال پیش رو.
مامان پشت سر هم نفس های عمیق میکشید که نشانه از اعصبانیتش بود دستش رو از دست بابا به شدت جدا کرده مست پله ها رفت .
بابا روبه تهیونگ کرده گفت
سویوک: تهیونگ، این دوتا رو ببر تو اتاق نامجون
تهیونگ: باشه
جین بهم نگاه کردم منم با تکان دادن سرم بهش فهماندم که بره و تهیونگ و جین که کوک به آغوشش بود پله ها بالا رفتند و از دیدم محو شدن.
سویوک: خب؟
نامجون:با جین تو دانشگاه اشنا شدم عاشقم هم شدیم و خب اون باردار شد و ازدواج کردیم.
سویوک: میدونم اینو جفتت گفت، چرا از مون پنهان کردی؟
نامجون:چون میترسیدم که قبولش نکنید
سویوک: اگر میفامیدی قبولش نمی کنیم پس چرا ازدواج کردی؟
سرم که پایین بود رو بالا کرده جواب دادم
نامجون: چون‌دوستش دارم
بابا پوزخند زده گفت
سویوک:مشکل نیست که چرا ازدواج کردی نامجون مشکل این است که چرا پنهان کردی، یعنی اینقدر برات بیگانه بودم؟
نامجون: بابا، پنهان نکردم فقط میترسیدم
سویوک: از کی ازمن؟ یا مامانت؟ کدام وقت اگر کدام چیزی خاستی یا کاری کردی سرزنشت کرده بودیم ؟
نامجون: نه نکردید ولی فقط میترسیدم همینجوری حسی داشتم شاید برتون دلیل منطقی نباشه ولی من میترسیدم‌
بابا بعد از کشیدن نفس عمیق سمت اتاق کاریش رفت و من ماندم تنها تو هال چند لحظه همینجوری ماندم بعد مسیر اتاق خواب خودم تو این عمارت رو به پیش گرفتم.
.
.
.

Jin:
بعد از تهیونگ وارد اتاق شدم نگاهی به اتاق انداختم‌اتاق نسبتا بزرگ بود و همه جایش مرتب ، سمت کمد رفته بازش کردم تو کمد لباس ها نامجون چی از گذشته چی الانش مرتب تو جاش گذشته شده بود. رو به سمت تهیونگ که داشت با کوکی بازی میکرد کردم
جین: فکر نمیکردم اتاقش اینطور باشه، یعنی جوریکه همینجا زنده گی میکنه‌
تهیونگ:آها. اره، مینجی نمیخاد چیزی از اتاقش تغییر کنه.
جین: اوووو،
تهیونگ: خب من برم دیگه.
تهیونگ سمت در رفته در رو باز کرد تا خاست از در بیرون بره سوال که ذهنم رو مشغول کرده بود ازش پرسیدیم
جین: تهیونگ چرا مامانت رو به اسمش صدا میزنی؟
تهیونگ که پشتش به من بود برگردون و با پورخندا بهم نگاه کرده گفت: مینجی مادر من نیست .
شوکه بهش نگاه کردم که لبخند دیگه زد
تهیونگ:بیبینم هیونگ‌ اصلا درباره این چیزی نگفته؟اصلا درباره من بهت گفته بود.
جین: آها؟ اره اره گفته بود یه برادر 5 سال کوچکتر ازش داره
تهیونگ بعد از تکان دادن سرش گفت:
تهیونگ: خب فعلا من میرم
بعد از تمام‌ شدن حرف چشمک زد که باعث خنده من شد از اتاق خارج شد .
الانم منو کوک تو اتاق تنها ماندیم اففف بالاخره بعد 2 سال با خانواده نامجون اشنا بشم ولی از حق نگذریم نامجون حق داشت اینطور بترسه او زنکه واییی اینقدر جیغ جیغ کرد گوشاممم زنکه از خود راضی
با صدایی در از فکر بیرون آمدم به در نگاه کردم که قامت نامجون نمایان شد از همونجا که ایستاده بود بهم‌نگاه میکرد و من به اون بعد از چند ثانیه هر دو تای مون خندیدیم و اون ستم‌حمله ور شد تو ی حرکت نزدیک تخت شد و منو محکم به آغوش گرفت.و هر ثانیه صورتم رو بوس میکرد همین جوری که لبخند از لبم دور نمیشد گفتم
جین: واییی نکن،ول کن،یااااا تف تفی شدم.
نامجون:نه امشب حق نداری ی لحطه از آغوش دور بشی.(بعد صدایش رو کمی بچه گانه کرد که مثلا کیوت بشه)اخی خیلی دلم برات تنگ‌شده بود...اره خلاصه. از این به بعد ازم یه لحظه دور نمیش....
با جیغ کوکی توجه مون بهش جلب شد
نامجون: اگر این کوچولو بزاره‌. بیا اینجا توله.
بعد خم شد و کوک بغل گرفته دوباره راست شد سرش رو تو گردن کوک برد و پوففف کرد که باعث خنده قهقه کوک شد(فهمید چی میگم دیگه🙄😐)
سوال که بعد از رفتن تهیونگ تو ذهنم بود از نامجون پرسیدم
جین: نامجون
نامجون همین جور که سرش تو گردن کوک بود گفت
نامجون:امممم
جین: تو و تهیونگ از ی مادر نیستد نه.
نامجون سرش رو از گردن کوک بالا کرد و چند لحظه فقط نگاه میکرد
نامجون: آره....تهیونگ پسر معشوقه بابامه....وقتکه 12 سالم بود ی شب بابا دست ی پسر 7 ساله رو گرفته خونه اومد بعد پرسیدن زیاد مادرم بالاخره بابام گفت که پسر خودشه از ی زن دیگه.‌که دو روز از مرگش میگذشته.
جین: اوووو
سکوت چند لحظه که بین مون ایجاد شده بود با جیغ دوباره کوک از بین برده
جین: یکی اینجا توجه میخاد آهااااا؟ ارههه.
سمت کوک خم‌شدم و از گونه اش ی بوس اب دار گرفتم.
نامجون: من امروز به هر دوتای تون توجه میکنم
جین: نه توجه تو رو نمیخاد چون همیشه بعد توجه تو درست راه رفته نمیتونم.
نامجون: بیا دیگه بابا سخت نگیر..
بعد با ی دست خود دور شانه من حلقه کرد و به خود چسپوند تو اون یکی دستش هم کوک.
بعد از ی هفته امروز دوباره مکمل شدیم میدونم باعث این جدایی خودم بود ولی اگر این کار نمی کردم امروز خانواده اش منو نمی شناخت.
.
.
.
راوی:
تهیونگ بعد پارک ماشین وارد خونه جئون (جونگکوک)شد نزدیک هال شد چونهی رو دید کانگ چونهی خیلی وقت میشه اینجا بحیث اشپز کار میکنه چونهی زن مهربانی بود همیشه به جونگکوک و تهیونگ کیک کاپ کیک کلوچه های خوشمزه می پخت و البته تهکوک خیلی اذیتش میکرد ولی بازم تهکوک رو دوست داشت
تهیونگ لبخندی زد و نزدیکش شده از پشت بغلش کرد تهیونگ:هلمونییییی
اجوما(چونهی):ایییییی، واییی تهیونگ ترسوندیم .
تهیونگ خندی دیگری کرده گفت
تهیونگ: خب دل برای هلمونیم(هلمونی مامان بزرگ) تنگ‌شده بود.
چونهی لبخند از دل زد و ارام مو تهیونگ نوازش کرده گفت
چونهی:دل هلمونی هم برات تنگ شده بود.
تهیونگ: هلمونی جونگ کوک خونه است؟
چونهی: اره تو اتاقشه برو منم ی چیزی به خوردن میارم برتون.
بعد چونهی سمت آشپز خونه ک تهیونگ سمت اتاق کوک رفت
به شدت در اتاق جونگکوک رو باز کرد و صدا بلند گفت
تهیونگ:JKKKKKK
ولی جونگکوک ارام به بازی کامپیوتریش ادامه میداد.
جونگکوک:اممم.
تهیونگ بعد از چند ثانیه سمت کمپیوتر رفت و دکمه خاموشش رو زد که باعث سروصدای جونگکوک شد
جونگ کوک: یااااا کیم تهیونگ، چراااا خاموشش کردی تو مرحله آخر بودم .
تهیونگ شانه بالا انداخته گفت: به من چه درست جوابم رو میدادی.
جونگکوک با حرص هدفون رو از گوشش رد آورده گفت
جونگ کوک:خب؟
تهیونگ: با ماشین جدیدت تا هنوز دور زدی؟
جونگکوک: نه، منتظر تو بودم‌
تهیونگ: خیلی خوب پاشو
جونگکوک: کجا.
تهیونگ؛ میریم دور بزنیم
جونگکوک با لبخند کلید ماشینش رو گرفت و از اتاق بیرون زدن
سوار ماشین شدن جونگکوک تو سیت راننده و تهیونگ هم تو سیت پهلوی راننده نسشتن
جونگکوک: خب کجا میریم؟
تهیونگ: نمیدونم هر کجا که تو بخایی چون ماشین مال تویه
جونگ کوک بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت
جونگکوک:خب باشه،، پس بریم.
ماشین رو سمت مقصد که میخاست روند تو راه تهیونگ درباره اتفاق  امروز به جونگکوک گفت و جونگ کوک با گفتن‌(وایی پسر نامجون هیونگ ‌چی جفت انتخاب کرده) شگوفتزده بودنش رو ابزار کرد .
بعد از گذشت نیم ساعت به مقصد ماشین رو متوقف کرد
جونگکوک: هی رسیدیم
تهیونگ به مقابلش نگاه کرده گفت: کافه؟
جونگکوک:اره. اینجا کافی خیلی خوبی داره
تهیونگ: جونگکوک خودت احمق کن فک میکنی نمیدونم این کافه مال کیست؟
با سکوت جونگکوک ادامه داد: چرا اینجا آمدیم نگو که میخایی ماشینت رو بهش نشان بدی
جونگکوک لبخند خرگوشی زد: نه...خب اره از این مودل ماشین خوشش میاد
تهیونگ تک خندیی کرده گفت: داری کم‌کم از دست میری.
بعد هر دو از ماشین پیاده شدم و سمت کافه رفتن (کافه پارک)
.
.
.
Chimin:
جیمین: اینم‌از سفارش تون
امروز تعطیل بود من و جیمین روزا تعطیل با پاپا تو کافه کار میکردیم ...نگاه مو از مشتری مقابل گرفتم و به بیرون دادم که چشمم به یک ماشین مودل بالا خورد اولین باره اینطور ماشین مقابل کافه مون ایستاد شده. به پسرا از ماشین پیاده شده بود به دقت نگاه کردم WTF اینا اینجا چی کار میکنن
داخل کافه که شدن نزدیک شدن رفته گفتم
چیمین: میشه بگید اینجا چی کار میکنید؟
تهیونگ:اووو پارک،، سلام خوشحالم که میبینمت
چیمین:ولی من اصلا خوشحال نیستم اینجا چی غلطی میکنید
جونگکوک: معلوم نیست؟ اومدیم که کمی قهوه بنوشیم مشکلی است؟
چیمین: بلی مشکل است اینجا به شما قهوه داده نمیشه‌ حالا هم برید.
تا این کیم V خاست حرف بزنه صدای پاپا از پشتم امد
هیونجین(پاپای دوقلو پارک ):چی خبرا اینجا؟
تهیونگ: او سلام آقایی پارک ما دوستای چیمین استیم
هیونجین: واقعا خوش آمدید بیاین ی جا بنشیند
تهیونگ: میخاستم ولی بنظر چیم دوست نداره پس باید بریم
هیونجین: نی چی حرف چیمین هم خوشحال میشه مگه نه
     چیمین: نه....اخخخ...اره
پاپام بود که گوشه بازوم‌رو محکم فشار داده بود
جونگکوک: اره معلوم میشه . خب راستی من جئون جونگکوکم اینم کیم‌تهیونگ.
هیونجین: خوشحالم پسرم منم پارک هیونجیم، خب به اندازه کافی سر پا وایستادید برین رو یکی صندلی ها بنشیند.
تهکوک سر تکان داد و سمت یکی میز خالی رفته رویش نشستن.
نزدیک میز شده با حرص گفتم
چیمین: چی میخاید
جونگکوک: برادرت رو
چیمین: بلی؟
جونگکوک: برادرت رو.... اون از تو مهربان تره پس میخام سفارشم رو به اون بگم.
چیمین: و من خر شدم
تهیونگ: بیبین تو هنوز بلد نیستی که چطور باید با مشتری بد خورد کرد؟
چیمین: ایی واقعا،، اگر‌ بلدی خب به منم یاد بده.
کم کم صدایی مون بلند میشد که جیمین مداخله کرد
جیمین: چیم،
و من او لبخند احمقانه جونگکوک که تا گوشش رفته بود و او براق چشمای درشتش رو دیدم
چیمین: مینی. چرا اینجایی
جیمین: چیم،پاپا گفت بری پشش منم بجای تو سفارش میگیرم هله
چیمین :پوفففف. باشه( رو به جونگکوک کرده ادامه دادم) ولی دو چشم بهت است کدام اشتباه ازت سر نزند.
و سمت پاپا رفتم .
.
.
.
♡1844♡
ختم پارت نهم
سلام این بار زود امدم . چطورید.
نظر تون رو بگید و وت فراموش تون نشه
بیاید شخصیت نو داستان بهتون معرفی کنم

کیم سویوک پدر نامجون و تهیونگ سن: 57 نژاد: الفارایحه: زعفرانپسرا خود خیلی دوست داره مرد مهربان و با درک

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

کیم سویوک
پدر نامجون و تهیونگ
سن: 57
نژاد: الفا
رایحه: زعفران
پسرا خود خیلی دوست داره مرد مهربان و با درک

کیم سویوک پدر نامجون و تهیونگ سن: 57 نژاد: الفارایحه: زعفرانپسرا خود خیلی دوست داره مرد مهربان و با درک

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

کیم( جئون) مینجی
مادر نامجون و خواهر جئون یول.
سن: 50
نژاد: بتا
رایحه:چون بتا است رایحه نداره
بشدت مغرور ..یگانه پسرش نامجون رو خیلی دوست داره و تهیونگ نفرت.

جئون یولپدر جونگ کوک و برادر مینجیسن: 56نژاد: الفارایحه: چای سبزمرد خوب مهربان و بعضی وقتا دل سنگ یک راز داره که بجز همسرش ازش کسی خبرنداره دوست صمیمی سویوک

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جئون یول
پدر جونگ کوک و برادر مینجی
سن: 56
نژاد: الفا
رایحه: چای سبز
مرد خوب مهربان و بعضی وقتا دل سنگ یک راز داره که بجز همسرش ازش کسی خبرنداره دوست صمیمی سویوک.

و در آخر ماشین جونگکوک

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

و در آخر ماشین جونگکوک

قسمت من توییWhere stories live. Discover now