وی

788 116 24
                                    

کوک/
نامجون: ببخشید جونگکوک، راستش تهیونگ کلا اخلاقش اینجوریه. عادت میکنی؛ همه جارو بهت نشون دادم اگه سوال دیگه ای داشتی تو اتاقمم
کوک: خیلی ممنون نامجون
نامجون: اوه راستی گفتی برادر جین هو هستی آره؟ بابت خواهرت متاسفم، دوست صمیمی و... همسر تهیونگ بود.
کوک: هم...همسر سرگرد کیم؟
نامجون: درسته. چرا تعجب کردی؟
کوک: خب من تو آمریکا بزرگ شدم و اصلا از زندگی خواهرم خبر نداشتم . فقط یه روز بهم زنگ زدن و گفتن فوت کرده. تنها خاطره ای که ازش دارم برای زمانیه که بچه بودم. همون زمانی که خودتم بودی.
نامجون: واقعا معذرت میخوام جونگکوک نمیخواستم ناراحتت کنم.
کوک: مشکلی نیست، راستش اینکه بخوام آرزوی خواهرمو زندگی کنم خیلی شرم آوره. پدرم منو به زور فرستاد امریکا تا افسر پلیس بشم حتی اقامت منو اونجا گرفت ولی وقتی خواهرم فوت کرد منو برگردوند کره. یه جورایی این زندگی واسه من نیست
نامجون:اگه اینجایی حتما لیاقتشو داری. برو دیگه بیشتر از این با خاطرات اوقاتتو تلخ نکنم.
خنده کوتاهی کردم و گفتم: فایتینگ
چقدر فضا ساکت و بی روح بود. شرط میبندم سرگرد کیم هم تو این وضعیت بی تاثیر نیست. مردک خشک! خواهرم چجوری تحملت میکرد. جین هو دلم برات تنگ شده.
مشغول انجام کارام بودم که شخصی به اسم جین منو صدا کرد و گفت: اینارو ببر واسه سرگرد کیم باید امضاشون کنه
کوک: میشه خودت ببری؟
جین یکی از ابروهاشو بالا انداخت و گفت : ببرش
آه مثل اینکه همه اینجا مشکل روانی دارن، تنها ادم سالمشون نامجونه. با قدمای اهسته خودمو به اتاق سرگرد کیم رسوندم و در زدم. منتظر شدم جواب بده تا داخل برم اما وقتی هیچ صدایی نیومد درو باز کردم و با تاریکی مطلق روبه رو شدم!
کوک: چرا اینجا انقدر تاریکه.
تهیونگ: بهت اجازه دادم بیای تو؟
کوک: اُه سرگرد کیم! من در زدم اما خب... اینا پرونده هایین که باید امضاشون کنین
اتاق فقط با یه چراغ مطالعه کوچیک روشن مونده بود.
خودکارو از روی میز برداشت تا کاغذارو امضا کنه ولی دستش به شدت میلرزید. اولش نمیخواستم حرفی بزنم و فقط منتظر باشم تا کارش تموم بشه ولی این وضعیت واقعا منو عصبانی میکرد! به جای امضا انگار برگه هارو مثل بچه های دو ساله خط خطی کرده بود
کوک: سرگرد کیم حالتون خوبه؟
سرشو بالا اورد و با چشمایی که میشد تو سیاهیشون غرق شد بهم نگاه کرد. مرد جذابی بود، چشمای کشیده، لبای مستطیلیش و زاویه فکش! مدل خوبی میشدی کیم . ولی چشاش، بغض داشت؛ غم داشت. تا حالا دیدی چشما دردتو پنهان کنن؟ پس فکر نکن من اشتباه دیدم. سرشو پایین انداخت و جعبه قرصی از کشو بیرون اورد.
تهیونگ: تمومه، میتونی بری.
پرونده هارو از رو میز برداشتم و خواستم برم که یه مشت قرص کف دستش ریخت و خواست اونارو با یه لیوان آب بخوره که همه پرونده ها از دستم افتاد و سریع دستشو گرفتم.
کوک: یاااا دیوونه شدی؟ این همه قرص بخوری جنازتو باید بیان جمع کنن
تهیونگ: نباید با رئیست اینجوری صحبت کنی. به تو هم مربوط نیست افسر جئون نمیخوام خودمو بکشم .
کوک: ببین میدونم شبیه خواهرمم و این تورو اذیت میکنه ولی بهتره بهش عادت کنی
تهیونگ: مشکل خواهرت نیست افسر جئون و غیر رسمی هم با من صحبت نکن. فقط تا میتونی جلوی چشمم نباش
کوک: چرا؟
تهیونگ: بزار با زبون خودت جوابتو بدم، من حوصله این حرفارو ندارم بچه. کلی کار دارم پس گمشو.
تو عمرم انقدر بهم توهین نشده بود ! نفس عمیقی کشیدم و کاغذارو از روی زمین جمع کردم. درو باز کردم که زودتر از اون اتاق بزنم به چاک که یه صدا همونجایی که بودم میخکوبم کرد.
تهیونگ: فلاوِر
این صدای تهیونگ بود. اشتباه نشنیدم ... اما ، اما چرا این اسم...
کوک: تو چی گفتی؟
تهیونگ: این اسمو قبلا شنیدی افسر جئون؟
فلش بک/ سال ۲۰۲۰_ نیویورک
کوک: سلام وی، دوباره اومدم. میدونم بهت قول داده بودم بعد یه مدت دیگه نیام ولی ببین برات گلای مورد علاقتو اوردم. یادته بهم میگفتی فلاور؟ میگفتی گل مورد علاقت منم. پاشو لعنتی. نباید زیر این خاک لعنتی خوابیده باشی. بهم قول دادی تنهام نمیزاری ،مراقبمی. برگرد وی...
انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی بیهوش شدم.
وقتی چشامو باز کردم صدای پرستار به گوشم میرسید . دکتر داشت با یکی درباره وضع سلامتی من حرف میزد. اما من هیچکسو اینجا نداشتم پس اون کی بود؟
با باز شدن در مرد بلند قامتی که موهاش به رنگ خاکستری و سفید شده بود بهم نزدیک شد.
کوک: پدر؟
با سیلی که به صورتم زد گفت: خواهرت یه مدت کلا غیب شد بعد تو احمق به جاش رفتی دبیرستان تحصیل کردی. وقتی فهمیدم بهت اجازه دادم بری ولی چیشد؟عاشق اون پسره وی شدی ! مرده میفهمی؟ سه ساله پسره مرده. خواهرت ازدواج کرد بعد اونو از دست دادم. گوش کن برمیگردی کره و مشغول به کار میشی. قاتلای خواهرتو پیدا میکنی فهمیدی؟
زمان حال/
کوک/
کوک: دیگه به این اسم صدام نکنید سرگرد کیم.
دوباره خاطرات بهم هجوم اورده بودن، دوباره دلتنگی قلبمو مچاله میکرد
کوک: و اینکه همونقدر که من شمارو یاد خواهرم میندازم، شما هم منو یاد کسی میندازین که خیلی برام عزیز بود . پس به خاطر کسیم که دوسش داشتین باید زندگی کنین.
درو بستم و حتی متوجه نامجون نشدم که از دور منو صدا میکرد. فقط میخواستم تنها باشم ، فقط همین.
جین: کار اشتباهی کردی نامجون، اگه پدر تهیونگ یا جونگکوک بفهمه سر به نیست میشی.
نامجون: چاره ای ندارم جین، مگه حال تهیونگو نمیبینی؟ شاید... شاید یادش بیاد قبل جین هو ، عاشق جونگکوک بوده و حالش خوب بشه. جونگکوک سال هاست مثل خواهرش دوست منه. نمیتونم ببینم وقتی کسی که دوسش داشت زندست انقدر عذاب بکشه.
جین: برای جفتشون ناراحتم
نامجون: امیدوارم زندگی اینبار روی خوبشو نشونمون بده.
جین: فقط... چرا جونگکوک منو یادش نمیاد؟
نامجون: آیششش جین! فقط چندبار باهاش اون سالا برخورد داشتی بایدم یادش نیاد.
جین: به هر حال برامم مهم نیست
نامجون: آره مشخصه!

● دیدین چیشدددددد؟ نه دیدین؟ درواقع تهیونگ داشت گذشته جونگکوک و گذشته ای که خودش فراموش کرده رو خواب میدید. جلوتر میفهمین چرا تهیونگ یادش نمیاد جونگکوک کی بوده.
زیادی هیجانی شد :))
به نظرتون چه اتفاقی واسه تهیونگ افتاده؟

who are you? | تو کی هستی؟Where stories live. Discover now