"chapter ten"

83 35 49
                                    

تو دو ماه بعد اتفاقات زیادی رخ دادن.

همون شب وقتی به خونه برگشتی، متوجه شدی که ایراد حرفات کجا بوده. کیونگسو فکر کرده بود خودت اون نقشه رو‌ چیدی و بعد پدرت رو برای کمک کردن بهش فرستادی تا تحقیرهایی که بهت شده بود رو‌ تلافی کنی‌. این بهت حسِ بد حماقت میداد.

بیشتر از این حوصله ی منت کشی رو نداشتی پس فقط توی یه پیام کوتاه براش نوشتی که واقعا متاسفی و هیچ منظوری پشت حرفهات نبوده. جملات صادقانه ت رو براش سند کردی و تصمیمش با خودش بود که تو رو‌ میبخشه یا نه به هر حال ازین به بعدش دیگه برات مهم نبود چون حسابی بخاطرش غرورت رو زیر پا گذاشته بودی.

و بعد از اون دیگه هیچ خبری ازش نگرفتی و سمت کلابش هم نرفتی. به جاش تصمیم گرفتی یجور دیگه شروع کنی. دنیل لیستی از همکلاسی های دبیرستانتون پیدا کرده بود که هنوز هم توی شیکاگو زندگی میکردن و اونا رو یکی یکی پیدا میکرد.

کمتر از یکماه یه قرار ملاقات گذاشتین و وقتی به جمع دوستان مدرسه ت رسیدی، دوست پسر قدیمیت رو بینشون پیدا کردی و با کمی اصرار موافقت کردی که باز هم با هم در ارتباط باشین. صادقانه حوصله ی خاطرات قدیمی و متلک هایی که بهت مینداخت رو نداشتی اما تلاش میکردی به روی خودت نیاری و فقط باهاش کنار بیای. چیزی که هیچوقت تو خودت سراغش رو نداشتی و حتی دنیل هم متعجب شده بود.

یکم بعد به پیشنهادش برای دوباره با هم بودن جواب رد دادی و برای اینکه از مرز عبور نکنه براش خط و نشون کشیدی و بالاخره تسلیم شد‌. گهگاهی بحثتون به سمت بیلیارد کشیده میشد و هر بار بی حوصله راجع بهش نظر میدادی چون خاطرات خوبی باهاش نداشتی ولی یه روز ازش چیزی شنیدی که توجهت رو به خودش جلب کرد.

یه مسابقه ی بیلیارد به میزبانی کلاب بلک اِیت. و اونجا بود که بالاخره بعد از دو ماه خبری از کیونگسو بهت میرسید.

***

درست مثل روز اولی که پا توی اون سالن مشکی پوش گذاشتی، همه جا غرق سروصدا و هیجان بود. تنها تفاوتی که وجود داشت، حس بدی بود که بخاطر خودت داشتی. دوست پسر سابقت به اجبار تو رو با خودش همراه کرده بود تا مسابقه رو تماشا کنی و تو هر چقدر که تلاش کردی نتونستی نظرش رو عوض کنی.

خوشبختانه هیچکدومتون قصد بازی کردن نداشتین و میتونستی با خیال راحت گوشه ای بشینی و تا وقتی که مسابقه تموم بشه هیچ حرکتی نکنی. درست مثل یکی از اشیا درون سالن. نمیخواستی توجهی رو به خودت جلب کنی و بدتر از همه نمیدونستی کیونگسو ممکنه چه واکنشی با دیدنت نشون بده و باید محتاط میبودی.

خیلی زود با شروع شدن مسابقه همهمه ها خوابید و همه برای تماشای بازی جمع شدن. به جز صدای برخورد توپها و گاها تشویق تماشاچی ها، صدای دیگه ای به گوشت نمیرسید. علاقه ای به دنبال کردن مسابقه نداشتی پس تصمیم گرفتی توی همون نقطه ی خلوت و نیمه تاریک چشمهاتو ببندی و ذهنت رو از هر چیزی آزاد کنی.

﹏•❊↬ daisy ↫❊•﹏Where stories live. Discover now