⛓part 13⛓

2K 326 73
                                    

از ماشین پیاده شد و پسرک خواب آلودش رو بغل کرد .

حالا که تا اینجا آمده بود ...... احساس سبکی بیشتری داشت .
باورش نمی شد بالاخره این کار رو کرده و خودش و پسرش رو راحت کرده .
پاهاش رو حرکت داد و وارد خونه ای که آقای جئون براش خریده بود شد .

هانیول رو روی مبل گذاشت و خودش به سمت آشپزخونه رفت تا چیزی درست کنه .

دسته ای از پیازچه رو از توی یخچال بیرون کشید و مشغول شستنشون شد ‌.

اما با زنگ خوردن صدای تلفنش دست از کار کشید و تلفن رو جواب داد :

" بله پدر "

" _ تهیونگ ........ پسرم سالم رسیدین ؟ "

" بله پدر جان ممنون همه چی عالیه "

اقای جئون کمی من من کرد و با شک گفت :

" _جانگکوک ......... اون خیلی بهم ریخته ...... همش به پر و پام میپیچه تا جای شما رو بهش بگم "

تهیونگ نفس عمیقی کشید و جواب نداد .

" _ تو ...... تو میخوای ببینیش؟ "

تهیونگ نفسی گرفت و بلندتر از حالت عادی گفت :

" بهش بگید دیگه نمی خوام ریخت نحسش رو جلوی چشمام ببینم "

همین صدای بلند باعث شد هانیول با گریه از خواب بپره و تهیونگ رو از کارش پشیمون کنه .

تهیونگ بدون خداحافظی و حرف اضافه ای تلفن رو قطع کرد و سمت هانیول رفت .

" هیشششششش پسرم پاپا اینجاست "

هانیول سرش رو چرخوند و به محیط نا آشنای خونه نگاه کرد .

" پاپا "

تهیونگ کمر پسرش رو نوازش کرد و گفت :

" جان پاپا "

هانیول هقی زد و گفت :

" وین وین "

تهیونگ به سمت چمدون رفت و ماشین آبی زنگ و کوچیک پسرش رو دستش داد :

" وین وین هم اینجا با ماست عزیزم "

با دستاش اشک های روی صورت پسرش رو پاک و اون رو روی کانتر گذاشت .

به سمت ظرفشویی رفت و پیازچه هارو از آب بیرون آورد و خرد کرد .

هانیول که از بی‌توجهی تهیونگ خسته شده بود فریاد زد :

" عمو "

با نشنیدن جواب دوباره فریاد زد :

" عمو "

با ادامه دار شدن سکوت بغض کرد و دوباره جیغ زد :

" عموووو "

تهیونگ با داد سوم پسرش از جا پرید و به سمتش رفت :

" عمو اینجا نیست عزیزم ...... عمو خونه‌ی خودشون ...... توی کره ...... پیش جانگکوک و مینی "

هانیول بغضش رو آزاد کرد و شروع به کشیدن موهاش کرد و فریاد زد :

" مینی ....... عمو ....... پاپا "

تهیونگ دست های پسرش رو گرفت و گفت :

"پاپا که اینجاست عزیزم "

هانیول سرش رو به نشانه منفی تکان داد و گفت :

" پاپا "

تهیونگ با فهمیدن منظور پسرش نفسش را صدادار رها کرد .

دوباره دستش رو دور پسرش حلقه کرد و روی سرش بوسه زد :

" میخوای به پاپا کمک کنی تا غذای خوشمزه بپزه ؟؟ "

هانیول جوابی نداد .
دستش رو سمت پیازچه ها برد و یکی از اونهارو برداشت .

تهیونگ چیزی نگفت و منتظر موند تا ببینه پسرش می خود چه کار کنه .
با دیدن اینکه هانیول در حال گذاشتن پیازچه توی دهنشه سریع واکنش نشون داد و پیاز چه رو از دستش گرفت :

" اگه اینو بخوری دهنت می سوزه عزیزم ..... پاپا ایمو میریزه توی غذا و اونو خوشمزه میکنه تا هانیولی بتونه بخورش "

هانیول نگاهی به تهیونگ انداخت و گفت :

" نام نام "

تهیونگ به این شیرین زبونی پسرش خندید و گفت :

" درسته ...... پاپا میخواد پیازچه هارو توی نام نام بریزه "

هانیول لبخندی زد و تک دندونی که تازه دراومده بود رو به پدرش نشون داد .

تهیونگ هانیول رو روی زمین گذاشت و مشغول درست کردن غذا شد .
فردا باید به آموزشگاهی که بهش پیشنهاد کار داده بود سر می زد .
بالاتره باید برای تامین مخارج زندگی خودش و پسرش
فکری می گرد .
نمیتونست تا آخر عمر از اقای جئون برای زندگی کمک بگیره ...... بالاخره باید روی پای خودش وایمیستاد یا نه ؟

♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
سلام کلوچه هاااااااا
چطورین
من با یه غیبت طولانی برگشتم
می دونم خیلیییی پارت کوتاهی اما نوشتن برام خیلی سخت شده چون بعد از تقریبا 1 یا دوماه دوباره دارم مینویسم

شرطمون تا پنجشنبه باشه
110 تا ووت
60 تا کامنت

بای بای

⛓ only a servant ⛓Where stories live. Discover now