از ماشین پیاده شد و پسرک خواب آلودش رو بغل کرد .
حالا که تا اینجا آمده بود ...... احساس سبکی بیشتری داشت .
باورش نمی شد بالاخره این کار رو کرده و خودش و پسرش رو راحت کرده .
پاهاش رو حرکت داد و وارد خونه ای که آقای جئون براش خریده بود شد .هانیول رو روی مبل گذاشت و خودش به سمت آشپزخونه رفت تا چیزی درست کنه .
دسته ای از پیازچه رو از توی یخچال بیرون کشید و مشغول شستنشون شد .
اما با زنگ خوردن صدای تلفنش دست از کار کشید و تلفن رو جواب داد :
" بله پدر "
" _ تهیونگ ........ پسرم سالم رسیدین ؟ "
" بله پدر جان ممنون همه چی عالیه "
اقای جئون کمی من من کرد و با شک گفت :
" _جانگکوک ......... اون خیلی بهم ریخته ...... همش به پر و پام میپیچه تا جای شما رو بهش بگم "
تهیونگ نفس عمیقی کشید و جواب نداد .
" _ تو ...... تو میخوای ببینیش؟ "
تهیونگ نفسی گرفت و بلندتر از حالت عادی گفت :
" بهش بگید دیگه نمی خوام ریخت نحسش رو جلوی چشمام ببینم "
همین صدای بلند باعث شد هانیول با گریه از خواب بپره و تهیونگ رو از کارش پشیمون کنه .
تهیونگ بدون خداحافظی و حرف اضافه ای تلفن رو قطع کرد و سمت هانیول رفت .
" هیشششششش پسرم پاپا اینجاست "
هانیول سرش رو چرخوند و به محیط نا آشنای خونه نگاه کرد .
" پاپا "
تهیونگ کمر پسرش رو نوازش کرد و گفت :
" جان پاپا "
هانیول هقی زد و گفت :
" وین وین "
تهیونگ به سمت چمدون رفت و ماشین آبی زنگ و کوچیک پسرش رو دستش داد :
" وین وین هم اینجا با ماست عزیزم "
با دستاش اشک های روی صورت پسرش رو پاک و اون رو روی کانتر گذاشت .
به سمت ظرفشویی رفت و پیازچه هارو از آب بیرون آورد و خرد کرد .
هانیول که از بیتوجهی تهیونگ خسته شده بود فریاد زد :
" عمو "
با نشنیدن جواب دوباره فریاد زد :
" عمو "
با ادامه دار شدن سکوت بغض کرد و دوباره جیغ زد :
" عموووو "
تهیونگ با داد سوم پسرش از جا پرید و به سمتش رفت :
" عمو اینجا نیست عزیزم ...... عمو خونهی خودشون ...... توی کره ...... پیش جانگکوک و مینی "
هانیول بغضش رو آزاد کرد و شروع به کشیدن موهاش کرد و فریاد زد :
" مینی ....... عمو ....... پاپا "
تهیونگ دست های پسرش رو گرفت و گفت :
"پاپا که اینجاست عزیزم "
هانیول سرش رو به نشانه منفی تکان داد و گفت :
" پاپا "
تهیونگ با فهمیدن منظور پسرش نفسش را صدادار رها کرد .
دوباره دستش رو دور پسرش حلقه کرد و روی سرش بوسه زد :
" میخوای به پاپا کمک کنی تا غذای خوشمزه بپزه ؟؟ "
هانیول جوابی نداد .
دستش رو سمت پیازچه ها برد و یکی از اونهارو برداشت .تهیونگ چیزی نگفت و منتظر موند تا ببینه پسرش می خود چه کار کنه .
با دیدن اینکه هانیول در حال گذاشتن پیازچه توی دهنشه سریع واکنش نشون داد و پیاز چه رو از دستش گرفت :" اگه اینو بخوری دهنت می سوزه عزیزم ..... پاپا ایمو میریزه توی غذا و اونو خوشمزه میکنه تا هانیولی بتونه بخورش "
هانیول نگاهی به تهیونگ انداخت و گفت :
" نام نام "
تهیونگ به این شیرین زبونی پسرش خندید و گفت :
" درسته ...... پاپا میخواد پیازچه هارو توی نام نام بریزه "
هانیول لبخندی زد و تک دندونی که تازه دراومده بود رو به پدرش نشون داد .
تهیونگ هانیول رو روی زمین گذاشت و مشغول درست کردن غذا شد .
فردا باید به آموزشگاهی که بهش پیشنهاد کار داده بود سر می زد .
بالاتره باید برای تامین مخارج زندگی خودش و پسرش
فکری می گرد .
نمیتونست تا آخر عمر از اقای جئون برای زندگی کمک بگیره ...... بالاخره باید روی پای خودش وایمیستاد یا نه ؟♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
سلام کلوچه هاااااااا
چطورین
من با یه غیبت طولانی برگشتم
می دونم خیلیییی پارت کوتاهی اما نوشتن برام خیلی سخت شده چون بعد از تقریبا 1 یا دوماه دوباره دارم مینویسمشرطمون تا پنجشنبه باشه
110 تا ووت
60 تا کامنتبای بای
![](https://img.wattpad.com/cover/289877577-288-k499894.jpg)