جونگوک برقارو خاموش کرد و کیکو روی میز گذاشت
هیون در حالی که دستاشو روی چشمای جیمین گذاشته بود به طرف میز میرفت
_مراقب باش نخوری به دیوار
×چه خبره به من نمیگین؟
سوکی با دیدن کیک ذوق زده دندونای فسقلی نصفه نیمشو به هم زد و خندید
_یکم جلوتر ....یکم دیگه
هیون دستاشو از روی چشم جیمین برداشت کوک با صدای بلند گفت:
+تولدت مبارررررک
×وای ......اصلا یادم نبود
_بله دیگه آقای دکتر هیچوقت حواست به خودت نیست
جیمین پشت میز نشست و با خوشحالی به کیک نگاه کرد
×خیلی ممنونم واقعا سورپرایز شدم
کوک شمع روی کیکو روشن کرد و گفت:
+امیدوارم همیشه سالم و خوشحال باشی عزیزم
×ممنونم کوک
جونگوک به جیمین نگاه کرد نگاهی که چند ثانیه طول کشید هیون یکی از ابروهاشو داد بالا
_اهوم اهوم .....نمیخوای شمعارو فوت کنی؟
سوکی میزو دور زد و خودشو به کیک رسوند
_قاتل شیرینی و شکلات رسید بدو فوت کن
+یادت نره آرزو کنی
جیمین چشاشو بست و آرزوی همیشگشو کرد .....خوشحالی خانوادش تنها آرزویی بود که این روزا زیاد بهش فکر میکرد ....این که کانون گرم خانوادشون هیچوقت سرد نشه .....از هم دلگیر نشن ....فاصله ای نباشه .....
جیمین شمعارو فوت کرد هیون و کوک دست زدن سوک هم به تقلید از اونا دستاشو به هم میزد در حالی که نمیدونست چه خبره
سوکی دستشو دراز کرد تا وسط کیک فرو کنه که هیون مانع شد
_نکن فسقل
+بچم کیک میخواد
هیون شیشه شیر سوکی رو گذاشت رو میز و گفت:
_فعلا شیرتو بخور بعد بزرگ شدی بهت کیک میدیم
×چرا سر به سرش میذاری؟ دلت میاد؟
_چرا نیاد؟ این سوسک حموم میخواد همه چیو خراب کنه .....هنوز از کیک عکس نگرفتم
جیمین سوکی رو بغل کرد و رو پاش نشوند
×هیونگ بداخلاقه؟
سوکی سرشو تکون داد
جونگوک خندید و گفت:
+بیا این بچه هم دیگه شناختت
هیون بی توجه به پدرش از کیک عکس می گرفت
کوک به جیمین نگاه کرد و لبخند زد جیمین هم جواب لبخندشو داد
×بازم ممنونم ...اصلا فکرشو نمیکردم
کوک به جیمین نزدیک شد و بوسیدش هیون کنار جیمین نشست و خودشو زد به اون راه .....بعد سوکی لبای کوچولوشو غنچه کرد و منتظر بوسه موند جیمین با خنده لبشو بوسید
و بعد نگاهش به هیون افتاد ....هیون با چشای گرد شده گفت:
_چیه؟ چی میخوای؟!
×هیچی بابا چاقورو بده میخوام کیکو ببرم
_آهان ترسیدم!
جیمین با آرنج آروم به پهلوی هیون زد و گفت:
×بچه پرو
کوک سوکی رو بغل کرد و گفت:
+یکی اینجا هست که به جای کیک داره انگشتشو میخوره...... آبا میشه زودتر بهم کیک بدی؟
×چرا که نه
+جیمین پیشونیش قرمز نشده؟ انگار به جایی خورده
جیمین موهای سوکی رو کنار زد و به پیشونیش دقت کرد
×نه چیز خاصی نیست
اینجور وقتا که کوک و جیمین راجب سوکی حرف میزدن یا بخاطرش نگران میشدن.....چار چشمی ازش مراقبت میکردن و قربون صدقش میرفتن هیون سکوت میکرد .....گاهی وقتا میرفت تو فکر....گاهی وقتا حس میکرد دیگه وجودش بیخود و بی مصرف شده
با خودش فکر میکرد اضافه س! یا اونقدری بزرگ شده که دیگه برای کسی مهم نیست چیکار میکنه یا به چی نیاز داره
اگه پیشونیش کبود شه جونگوک فقط بهش میگه بیشتر مراقب باش .....خب اون سوکی نبود که با یه عطسه، جیمین و کوک بدو بدو برن سمتش و علائمشو چک کنن.....یا وقتی میخوره زمین قبل از اینکه گریه کنه بغلش کنن یا ازش بپرسن گشنشه ....یا هرچی میخواد همون لحظه براش فراهم کنن.....
با صدای جانگوک به خودش اومد
+هیون؟به چی فکر میکنی؟
_هیچی ...به چیزی فکر نمیکردم
اما واقعیت این بود که این روزا بیشترین کاری که انجام میداد فکر کردن بود
![](https://img.wattpad.com/cover/313877367-288-k613922.jpg)
YOU ARE READING
Life Goes On...فصل دوم پدر کوچک
Fanfiction❗حتما قبل از خوندن فصل دوم فصل یک رو بخونید❗ فصل اول👈 the little father زندگی ادامه داره (فصل دوم پدر کوچک) زندگی ادامه داره..... حتی اگه زیر بارون خیس شیم، یا همه ی راه ها بن بست شن.... حتی اگه یکیمون کم شه....یا مجبور به خداحافظی بشیم حتی اگه با...