هیون سیگاری روشن کرد و گفت:
_تو این یه ماه جون کندم تا پیداش کردم
•کیو؟
_خواهرزاده ی جائه ....اون تنها کسیه که اگه آسیب ببینه جائه واقعا ناراحت میشه
سوجون،دوست هیون سیگارو از روی لبش کشید
•مگه نگفتی دیگه نمیکشی؟
_یه چیزی گفتم حالا
•دست از دیوونه بازی بکش اونا خطرناکن شر درست نکن
_میدونی که از نصیحت شنیدن خوشم نمیاد
•هیووون این کارو نکن
_تو میدونی اونا که بلایی سر آبای من اوردن؟ انتظار داری دست رو دست بذارم و هیچ کاری نکنم؟ نه سوجون من نمیتونم .....هنوز که هنوزه بعضی شبا کابوس میبینه تو حتی نمیتونی تصور کنی که اون تمام این مدت چقدر آسیب دیده
•اما این راهش نیست
_راهش چیه؟ اینکه مثل جئون دست رو دست بذارم و منتظر حکم دادگاه باشم؟
•اره بسپرش به قانون
_گوه تو این قانون.... بیخیال
•هیون!!
_دیشب که داشتم با دختره حرف میزدم جئون یهو اومد تو اتاقم نزدیک بود لو برم
•داری چیکار میکنی با خودت!
_هه دختره فکر کرده عاشقش شدم ....احمق
¢این کارت به جاهای خوبی ختم نمیشه......................................................
دخترک از همه جا بی خبر سرشو به اطراف میچرخوند اما نمیتونست جایی رو ببینه چون چشم ها و دست و پاش بسته بود
کمی بعد صدای کشیده شدن میله ای فلزی روی زمین به گوش رسید صدایی که اعصابشو خط خطی میکرد
¢خواهش میکنم نکن......هیون لطفاً تمومش کن ...این خیلی آزار دهندس
هیون میله رو انداخت چشمای دخترو باز کرد
¢تو ...تو واقعا کی هستی هیون؟ این بازی مسخره چیه راه انداختی؟ برای چی منو آوردی اینجا؟
_برای اینکه دلم خنک شه!
هیون اینو گفت و کمربندشو باز کرد ...دخترک ترسیده بود و میلرزید
¢میخوای چیکار کنی؟ خواهش میکنم بهم کاری نداشته باش من کاره ای نیستم
_تو خواهرزاده ی یه هیولایی
¢باور کن من و داییم هیچ ربطی به هم نداریم
هیون کمربندو بالای سرش برد و گفت:
_تو تقاص همه ی آزارهای جسمی و روانی ای که اون دایی احمقت باعثش بود رو پس میدی
¢نه ....خواهش میکنم ...التماست میکنم دست از سرم بردار
هیون ضربه ی اولو انقدر محکم زد که نفس دختر بند اومد
_درد داره نه؟ حالا صبر کن امشب تا صبح اینجایی هنوز خیلی کارا مونده که باید باهات انجام بدم
ضربه ی دومو که به بدن بی دفاع دختر زد جیغش به هوا بلند شد
_فکر کردی واقعا عاشقت شدم؟ نه احمق همه ی اینا نقشه بود که بکشونمت اینجا
دختر با بیحالی و درد گفت:
¢فقط دست از سرم بردار بذار برم
_حتما!
هیون ضربه ی سومو زد هرچقدر بیشتر به جیمین فکر میکرد شجاعتش تو ضربه زدن هم بیشتر میشد
دستشو بالا برد تا ضربه ی چهارمو بزنه که دستی از پشت کمربندو گرفت....هیون به پشت سرش نگاه کرد با دیدن جیمین با تعجب گفت:
_جیمین! تو چجوری اومدی اینجا؟
×من اینجوری تربیتت کردم؟
_میگم تو چجوری اومدی اینجا؟
×پرسیدم من اینجوری بزرگت کردم؟
با وارد شدن جئون به اون خرابه هیون فهمید اوضاع از چه قراره
_پس همه چی زیر سر توئه
جیمین دست و پای دخترو باز کرد
_داری چیکار میکنی؟
×ساکت شو هیون!
دخترک که کمی بیحال شده بود سریع از جاش بلند شد
×از اینجا برو فقط حواست باشه اگه میخوای این قضیه کش پیدا نکنه راجب اتفاق امروز با هیچکس حرف نزن
دختر تعظیم کرد و بعد خیلی زود پا به فرار گذاشت
هیون به طرفش رفت اما جونگوک مانع شد
_میدونی با چه بدبختی ای گیرش اوردم؟ به همین راحتی گذاشتی بره؟
جونگوک با جدیت گفت:
+هیون! راه بیفت بریم
هیون با بی میلی سوار ماشین شد جونگوک همونطور که با اخم رانندگی میکرد دستشو به پیشونیش کشید و گفت:
+پسره ی احمق
جیمین به سوکی که تو بغلش خواب بود نگاه کرد و گفت:
×کوک بچه خوابه داد نزن
+همش تقصیر توئه....اگه میذاشتی تو اون مدرسه ی شبانه روزی بمونه الان ادم شده بود
_مثل تو دست رو دست بذارم خوبه؟
+من دست رو دست گذاشتم؟
_میشه بگی چیکار کردی؟ بلایی بوده که سر جیمین نیومده باشه؟
+هیون انقدر منو عصبانی نکن
جونگوک با بی ملاحظگی وارد پارکنیگ شد آینه بغل ماشین به در برخورد کرد و شکست
×کوک! آروم باش
بعد از اینکه کوک از حرکت ایستاد هیون با قدم های بلند خودشو به در ورودی رسوند و داخل رفت جونگوک هم دنبالش رفت
+وایسا ببینم سرتو انداختی پایین کجا میری؟ فکر کردی من خرم؟ نمیفهمم رفتارات مشکوک شده؟
_افرین که تونستی سر از کارم دربیاری بیا این مدال طلا مال تو
+خیلی بی چشم و رویی هیون
_بهت میگم نمیتونم دست رو دست بذارم تو چرا نمیفهمی؟!
جیمین در اتاقو بست تا سوکی از خواب بیدار نشه
×بسه دیگه صداتونو بیارین پایین....هیون تا کی میخوای به کارای احمقانت ادامه بدی؟ مگه تو قول نداده بودی؟
_اون عوضی باید تقاص پس بده
+تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن
_من نمیتونم مثل تو خونسرد باشم تا الان هر کاری دلشون خواسته با جیمین کردن دیگه نمیخوام عقب نشینی کنم
+با این کارا وضعیتو بدتر میکنی
_وضعیت ما بد هست فکر کردی چون همه چی آروم شده فراموش میکنم؟
هیون اینو گفت و به سمت اتاق جیمین رفت یکی از کشوهارو باز کرد و قرصای جیمینو بیرون کشید
_من نمیخوام تو اینارو بخوری جیمین من میدونم اینا چین .....نمیخوام تو با اینا آروم باشی
×هیون من تحت نظر جین اینارو مصرف میکنم بعدشم موقتیه
_یه مشت قرص اعصاب موقتی؟ عوارضشم موقتیه؟ چرا همش باید نگران باشم که مبادا بلایی سرت بیاد؟
×هیون! من حالم خوبه هیچ بلاییم قرار نیست سرم بیاد پس بیخودی شلوغش نکن
هیون روی زمین نشست تکیشو به دیوار داد و سرشو روی زانوش گذاشت
_خسته شدم
جیمین با ناراحتی به کوک نگاه کرد
جونگوک جلو رفت و هیون رو بغل کرد
×یه درخواستی دارم....از جفتتون.....دیگه نمیخوام هیچ حرفی از فلیکس و خانوادش بشنوم، هیچ حرفی......کارای پدرشم وکیل انجام میده قانون مجازاتش میکنه لطفا دیگه پیگیرش نشید
+اما جیمین....
×کوک خواهش کردم....بخاطر من ......من نمیخوام آرامش خانوادمونو چیزی بهم بزنه ....میخوام خوشحال زندگی کنیم ...میدونم چقدر منو دوست دارین و چقدر براتون آزاردهندس که من اذیت شدم ولی اگه واقعا براتون مهمم دیگه پیگیر اون قضیه نشین
جیمین نزدیک رفت جلوی هیون زانو زد
×پسرم ...من حالم خوبه ....بهتر از همیشم.....لازم نیست نگران من باشی
جیمین لبخند زد و گفت:
×درسته که خیلی اتفاقات افتاده و خیلی چیزارو پشت سر گذاشتیم اما زندگی ادامه داره.....با همه ی تلخی ها و شیریناش.....پس بیاین فقط لذت ببریم .....
![](https://img.wattpad.com/cover/313877367-288-k613922.jpg)
YOU ARE READING
Life Goes On...فصل دوم پدر کوچک
Fanfiction❗حتما قبل از خوندن فصل دوم فصل یک رو بخونید❗ فصل اول👈 the little father زندگی ادامه داره (فصل دوم پدر کوچک) زندگی ادامه داره..... حتی اگه زیر بارون خیس شیم، یا همه ی راه ها بن بست شن.... حتی اگه یکیمون کم شه....یا مجبور به خداحافظی بشیم حتی اگه با...