part13

4.1K 696 117
                                    

جونگوک رو چمنا دراز کشید و دستشو باز کرد جیمین هم دراز کشید و سرشو روی سینه ی همسرش گذاشت ....باد ملایمی می وزید و آفتاب میل رفتن داشت
آخرین تابش نور خورشید به صورت جیمین می تابید حس خوبی داشت
×این حس رهاییو دوست دارم
کوک سر جیمینو بوسید
×میشه تا ابد همینجا زیر آفتاب رو چمنا دراز بکشیم؟
+اگه تو بخوای آره
جیمین لبخندی زد و چشاشو بست همون لحظه گوشی کوک زنگ خورد
+سلام
~سلام کوکا خوبی
+ممنون تو خوبی؟
~اره فقط.....سوک یه کوچولو مریضه
+چی شده؟!
~نگران نباش به جیمینم چیزی نگو فقط خواستم بهت اطلاع بدم که اگه شد فردا عصر یه سر بهش بزنی
+حالش خوبه؟
~نگران نباش
+من.....خودمو میرسونم
جونگوک با نگرانی تماسو قطع کرد
جیمین سرشو بلند کرد
×چی شده؟!
+هیچی چیزی نیست منشی مطب بود

.................................................

نامجون دمای بدن سوک رو چک کرد و سرشو تکون داد
~فقط یکم پایین اومده
÷جونگوک راه افتاده؟
=آره دیگه الان باید برسه
*به جیمین که نگفتین؟
÷نه باید بگیم؟
*نه به هیچ عنوان بهش نگین خصوصا اگه سوکو تو این حال ببینه ممکنه حالش بد شه
~دلم برای این طفلی میسوزه
=هیون کجاست؟
÷خوابه هرچی بهش میگم بذار ببرمت خونه نمیذاره ...نگرانه سوکه
*زندگی این بچه ها هم داغون شده کاش جیمین زودتر خوب شه
سوپروایزر شماره ی جونگوکو گرفت جیمین که بعد از رفتن کوک خوابش برده بود با صدای زنگ گوشی بیدار شد....اون فکر میکرد کوک برای ویزیت یه بیمار اورژانسی رفته و زود برمیگرده غافل از اینکه ماجرا چیز دیگه ای بود
کوک به توصیه ی جین  برای آرامش خاطر جیمین گوشیشو ازش دور کرده بود اما انقدر نگران بود و عجله کرده بود که گوشی خودشو جا گذاشته بود
جیمین با صدای زنگ بیدار شد
×بله؟
•دکتر جئون؟ بهم گفتن بهتون اطلاع بدم طبق درخواستتون بیمارتونو به این بیمارستان منتقل کردن و یه چیز دیگه تب پسرتون خیلی بالاست نمیدونم در جریان هستین یا نه من با دکتر پارک تماس گرفتم که بهشون خبر بدم ولی ایشون جواب ندادن البته دکتر کیم حواسش هست ولی خب گفتم بهتره که خودم شخصا بهشون بگم
گوشی از دست جیمین افتاد
•دکتر جئون؟ صدای من میاد؟
جیمین چشاشو بست دستاشو رو گوشش گذاشت تا صدای اون زنو نشنوه میخواست تو تاریکی مطلق ذهنش قایم بشه بدون اینکه کسی پیداش کنه ....دوباره هجوم لحظه های دردناک اون چند روز رو حس میکرد .....

.....................................................

کوک بالا سر سوک ایستاده بود و پیشونی داغشو لمس میکرد
+سیستم ایمنی بدنش ضعیف شده سوکی هفت ماهه به دنیا اومده از بچگی بدن  ضعیفی داشت
~اره درسته
+متخصص اطفال هست؟
~اره دو بار اومد ویزیتش کرد ولی تبش پایین نمیاد که نمیاد
جونگوک با خستگی چشاشو مالید
~توام خسته شدی ....ببخشید بهت زنگ زدم چاره ای نداشتم
+نه خوب کردی
~جیمین چطوره؟
+بهتره...برای شما هم دردسر درست کردیم تو خودت بچه کوچیک داری به اندازه ی کافی سرت شلوغ هست
~این چه حرفیه کوک ما رفیقیم
تهیونگ با نایلون خرید وارد اتاق شد
÷بیا یه چیزی بخور.....عه کوک اومدی؟
+سلام
÷سلام جیمین نفهمید؟
+نه هیون خوبه؟
÷بد نیست
+هرکدوممون یه طرفیم سوک اینور هیون اونور ...من و جیمینم که .....اووووف
÷نگران نباش کوک درست میشه
+جین رفت خونه؟
~اره با هوسوک فرستادمش خونه
صدای گریه ی سوکی بلند شد کوک بغلش کرد
+چی شده پسرم ...هیششش آبا اینجاست
کوک به قیافه ی حیرت زده ی تهیونگ نگاه کرد اون به چارچوب در زل زده بود و حتی پلکم نمیزد کوک به طرف در برگشت با دیدن جیمین شوکه گفت:
×جییییمییین؟؟؟؟؟
جیمین به آرومی وارد شد سوک هنوز گریه میکرد
~جیمین تو اینجا چیکار میکنی؟
+چجوری اومدی؟
جیمین هیچ جوابی نداد مستقیم به طرف سوک رفت ......
+جیمین حالت خوبه؟ .......نگران نشیا چیزی نشده
جیمین بی توجه به کوک سوک رو بغل کرد و اونو به خودش چسبوند سوکی تکون خفیفی خورد و ناله کرد و بعد گریش قطع شد
با اشاره ی نامجون تهیونگ از اتاق بیرون رفت خودشم همینطور کوک رفت نزدیک جیمین
+حالت خوبه عزیزم؟
×بهم دروغ گفتی
+نمیخواستم حالت بد شه کی بهت خبر داد؟
×سوپروایزر بیمارستان
+میدونم باهاش چیکار کنم!
×ولش کن .....سوکی بهمون نیاز داره باید تبشو بیاریم پایین
+باشه

...............................................

صبح روز بعد

وقتی نامجون در اتاقو باز کرد دید جیمین رو تخت خوابش برده و کوک رو صندلی کنار تخت ......سوکی هم تو بغل جیمین آروم خوابیده بود
نامجون لبخندی از سر رضایت زد بعد دستشو رو پیشونی سوکی گذاشت باورش نمیشد اما تب سوک قطع شده بود دمای بدنشو چک کرد ....همه چیز خوب به نظر میرسید
سوکی رو بغل کرد تا اونو به اتاق خودش ببره کوک بیدار شد
+نامجون
~بیدار شدی؟ تب سوک قطع شده
+جدا؟
~اره انگار فقط بغل آباشو میخواست
جونگوک خیلی آروم سوک رو از بغل نامجون گرفت
+خیلی زحمت کشیدی نامجونا
~کاری نکردم ....مراقبش باش
....................................................

جیمین و سوک و کوک رفتن دنبال هیون
تهیونگ جیمینو بغل کرد و گفت:
÷امیدوارم به زودی همون جیمین همیشگی بشی ما کنارتیم جیمین نگران چیزی نباش
جیمین لبخند زد و گفت:
×این مدت خیلی زحمت کشیدین ممنونم
÷کاری نکردم
هیون از پله ها اومد پایین با دیدن جیمین محکم بغلش کرد
_دلم برات تنگ شده بود
جیمین هم بغلش کرد و بعد از خداحافظی با تهیونگ برگشتن خونه.....ظاهرا همه چیز مثل یه خانواده ی نرمال بود
×من خیلی خستم میرم یکم استراحت کنم
+جیمین تو مطمئنی حالت خوبه؟
×اره عصر میرم پیش جین نگران نباش
هیون که با برگشت جیمین خوشحال بود گفت:
_جئون بریم یکم خرید کنیم؟
+الان؟
_اره میگم چطوره به مناسبت خوب شدن جیمین جشن بگیریم هوم؟
جونگوک که دید هیون خوشحاله با لبخند ساختگی گفت:
+من یکم کار اداری دارم بعدشم سوک هنوز خوب خوب نشده
_خب پس خودم تنهایی میرم
+باشه کارتمو بردار
_اوکی
جیمین در اتاقو بست و همونجا پشت در نشست .....نگاهی به دستش انداخت دستشو‌
آروم باز و بسته کرد اما انگار اونو خوب حس نمی‌کرد
×میخوای دست رو دست بذاری احمق؟ به این زودی؟ پاشو خودتو جمع کن ...پاشو جیمین ...تو دوتا بچه داری که بهت نیاز دارن .....همسرت نگرانه ....بسه ....باید بلند شی
از جاش بلند شد در حالی که سعی میکرد خودشو خوب جلوه بده لبخندی اجباری زد و گفت:
×هیون بیا با هم بریم خرید .....من آمادم!














Life Goes On...فصل دوم پدر کوچکNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ