اون رو میشناخت، اون لب ها، اون گرما، همه و همه متعلق به خودش بود. دست چپ پسر که روی شونه اش بود رو در دست گرفت.
گرمایش واقعی بود.پسرک هنوز چشمهایش بسته بود. انگار میترسید چشم هایش را باز کند و خودش را دوباره موقع خیال پردازی گیر بیاندازد و آن گرمای شیرین را از دست بدهد!
بوسه قطع شد.
"دوباره توهم زدم که اومدی و داری میبوسیم یا واقعا اومدی و داری میبوسیم؟"
صدایش گوش هایش رو نوازش کرد، نرم و آرام؛
"اگه جهانم رو باز کنی منو میبینی ... زود باش چشم هایت-جهانم- رو باز کن دلتنگشونم،دلتنگ صاحبشون"