YET TO COME

138 9 4
                                    

_When you don't know where you're going, any roads can get you there!
_وقتی نمیدونی کجا داری میری، هر راهی تو رو به یه مقصد می‌رسونه!









هوا صاف و آسمون در آبی ترین حالت ممکن خودش بود. نسیم به آرومی در پس کوچه‌های شیلا پرسه میزد و بوی زندگی از سراسر شهر به مشام می‌رسید. اشراف با لباس‌های پر زرق و برق و ابریشمی و مردم عادی با سادگی ذاتیشون، نامردی عدالت رو به رخ می‌کشیدن.
همهمه ی جمعیت و خنده و گریه‌هایی که از پس کوچه‌های پایتخت به گوش می‌رسید، طبیعت زندگی رو نشون می‌داد.
ولی تو قسمت دیگه‌ای از شهر... صدای همهمه‌ی ندیمه‌های پادشاه،قصر رو تحت سلطه درآورده بود. ملکه‌ی مادر با استرسی که به جونش افتاده بود، با قدم‌های آشفته‌اش طول و عرض اقامتگاهش رو طی می‌کرد و زیر لب پسر شومش رو نفرین می‌کرد.
پادشاه، هر دو ملکه رو در اقامتگاهشون حبس کرده بود و هیچکس به جز خودش دلیل این کار رو نمی‌دونست. تمام اهالی قصر، پادشاه رو مقصر می‌دونستن و به نفرتشون از پادشاهشون ادامه می‌دادن.
توی این هیاهو و ناآرامی قصر، پادشاه توی تختش دراز کشیده بود و از شدت سردردی که داشت، حتی نمی‌تونست چشم‌هاش رو باز کنه!
وزیر اعظم، که یکی از افراد مورد اعتماد شاه بود، در کنارش ایستاده و با نگرانی به چهره‌ی مرد خیره شده بود.

_ نامجونا! یکی از پزشک‌های قصر رو فرستادم تا برات دمنوش بیاره. بلند شو و یکم ازش بنوش.

پادشاه با خشم چشم هاش رو باز کرد و خیره به وزیراعظم غرید:

_ هوسوکا! دو دقیقه لطفا خفه شو! نمیتونم برای این کارهای بی شرمانه دلیلی پیدا کنم و این عصبیم می‌کنه. فکر می‌کنی توی همچین موقعیتی با خیال راحت می‌نشینم و دمنوش می‌نوشم؟!

هوسوک، آهی کشید و روی تخت کنار پادشاه نشست. دست‌هاش رو روی شونه‌های نامجون گذاشت و شروع به ماساژ دادنش کرد.

_ من و تو از بچگی باهم بزرگ شدیم نام! حتی اگه خودت نخوای که به سلامتیت اهمیت بدی من وظیفمه که این کار رو انجام بدم.

نامجون هانبوک قرمزش رو تکوند و روی تخت نشست. نگاهی به صورت هوسوک انداخت و سری به نشونه‌ی تاسف تکون داد. دستی به صورتش کشید و به آرومی از جا بلند شد. درحالی که از روی پلکان پایین می‌رفت، شروع به صحبت کرد.

_ تو که باید خوب این رو بدونی هوسوکا! همسر به ظاهر محترمم، از نبود من سو استفاده کرد و با یه مرد دیگه خوابید! و اون مرد کی بود؟! اوه آفرین. تو اون شب چه غلطی می‌کردی جانگ؟!

بخش آخر جمله‌اش رو با فریاد بلندی ادا کرد و باعث شد هوسوک با اینکه به داد و بیداد های پادشاه عادت کرده بود، توی جاش بلرزه و قلبش شروع به تند زدن کنه!
درواقع، پادشاه حق داشت انقدر عصبی و خشمگین باشه. سران قبایل و بزرگان دربار، این فاجعه رو از چشم پادشاه می‌دیدن! اون‌ها می‌گفتن که این امر بخاطر اینه که پادشاه توی تخت خوب نیست و یا شاید از کم کاری و بی مصرفی پادشاهه که همسرش دست به چنین کاری زده!
این فاجعه نه تنها ملکه‌ی مادر، بلکه تمام قبیله‌ی ملکه‌ها رو به دردسر می انداخت. مردم از پادشاه متنفر شده بودن و ملکه‌ی اول، اصلا قصد نداشت درمورد چیزی با پادشاه صحبت کنه.
همه می دونستن سرنوشت ملکه‌ی اول یا اعدامه یا تبعید و ملکه‌ی مادر برای نجات موقعیت قبیله‌اش، هرکاری برای نجات اون زن می کرد؛ پس پادشاه مجبور بود که در این مورد کاری انجام بده و از اونجایی که کل دربار به دو دسته تقسیم شده بودن، این امر، به نسبت سخت می شد!
دسته‌ی اول، طرفداران پادشاه بودن. درواقع اون‌ها طرف قدرت بودن و به خیال خودشون با بودن در جبهه‌ی پادشاه، جون خودشون و خانواده‌اشون رو نجات می‌دادن؛ اما خب... پادشاه هم خوبمی دونست که هدف اصلی اون‌ها چیه!
دسته‌ی دوم، افراد قبیله‌ی ملکه‌ها بودن. ملکه‌ی مادر و ملکه‌ی اول، هر دو از یک قبیله و توی یک گروه بودن و برای همین، کار پادشاه سخت میشد.
از طرفی این اتفاق، چیزی نبود که بشه به راحتی ازش گذشت. حتی اگه پادشاه هم می‌تونست ملکه رو نجات بده، درباریان این موضوع رو قبول نمی‌کردن و نتایجش غیرقابل کنترل بود.
همه چیز درهم پیچیده و هیچ راهی برای گذروندن این مسئله نبود، به جز آغشتن دست‌هایی به خون!
هوسوک، از این می‌ترسید که نامجون مثل چندین سال قبل، دوباره قتل و کشتار وحشیانه‌اش رو شروع کنه و نشه جلوش رو گرفت. باید کاری می‌کرد وگرنه دوباره ماه شیلا به خون آغشته میشد و این‌بار دیگه کسی نبود که اژدهای خاندان کیم رو رام کنه!
آهی از سینه‌ی هوسوک خارج شد و درحالی که از جا بلند میشد
گفت:

_ سرورم! اون شب اگه من سر نمی‌رسیدم ملکهی مادر می‌تونست به راحتی این ماجرا رو سرپوش بذاره و کسی از این قضیه بو نبره. لطفا آروم باشید عالیجناب! اگه شما هم این وسط دست به دیوانگی بزنید حکومت رو از چنگتون درمیارن!

(Oneshots)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora