جیمین تب داشت و حرارت بدنش کمی بالا بود جونگوک به پیشونی و گونه هاش دست زد و گفت:
+تبت پایین اومده بدنت بی حسه؟
×نه....خوبم
جونگوک فشار جیمینو گرفت و بعد وسایلشو روی میز گذاشت و دوباره برگشت پیش جیمین روی تخت نشست دستشو گرفت و شصتشو نوازش وار پشت دست جیمین کشید
+هیچوقت دلم نمیخواست تو این وضعیت ببینمت
×کوکا همش حس میکنم یکی پشت سرمه .....همش حس میکنم یکی میخواد بیاد تو خونه
+همش توهمه جیمین..... بخاطر آزارهای روانی اون عوضیه
×چرا نمیتونم فراموشش کنم
+درست میشه جیمینا
×نه....من میدونم درست نمیشه .....من دیگه خوب نمیشم کوک
+جیمین تو هیچوقت انقدر ضعیف نبودی حتی وقتایی که من جا میزدم تو بازم محکم بودی
×کوک....اونو میدی بهم؟
جونگوک گوی روی میز رو برداشت کوکش کرد گوی با آهنگ آرامش بخشی شروع به چرخیدن کرد دونه های برف توش پراکنده شدن و پسر کوچولو شروع کرد به چرخیدن
جیمین لبخند زد
+هنوز کار میکنه
×کاش هنوزم میتونستم با این گوی از ته دل خوشحال شم
جونگوک گوی رو روی پاتختی گذاشت کنار جیمین دراز کشید موهاشو از روی پیشونیش کنار زد و آروم صورتشو نوزاش کرد
+وقتی واسه اولین بار حالت بهم خورد نمیدونستیم چه اتفاقی افتاده ....تو مدرسه بودیم ....تهیونگ گفت مسموم شدی ما هم فکر کردیم درست میگه.....تا اینکه حالت تهوع ها و دل دردات روز یه روز بدتر شد .........فلش بک
ایون و سونگهو با ناراحتی روبروی کانگ و یونسو نشسته بودن اما هیچکس با لحن طلبکارانه حرف نمیزد چرا که اونا فکر میکردن سهل انگاری خودشون باعث شده این اتفاق بیفته
کانگ گفت:
£باید سقط بشه؟؟؟
ایون گفت:
#هردوشون بچن نمیتونن از یه بچه ی دیگه هم مراقبت کنن
یونسو گفت:
دکتر چی گفت؟
&سونگهو گفت:
¥گفت سنش خیلی کمه و ممکنه خطرناک باشه
£پس باید سقطش کنیم
&خود جیمین چی؟ از وقتی این قضیه رو فهمیده حالش چطوره؟
همون لحظه در باز شد جیمین و جونگوک وارد سالن شدن کوک دست جیمینو گرفته بود و جیمین چند قدم عقب از اون راه میومد
£کوک؟ جیمین؟ چی شده؟
+من...یعنی ما میخوایم بچه رو.....بزرگ کنیم
کانگ از جاش بلند شد و با اخم گفت:
£چی؟!!! چی داری میگی بچه؟
بعد نزدیک کوک رفت
£بخاطر کار اشتباه تو جیمین اذیت شده اون وقت اومدی اینجا و میگی ....تو اصلا چطور روت میشه حرف بزنی بچه؟
کوک و جیمین خیلی ترسیده بودن....جیمین قرمز شده بود و سرش پایین بود کوک هم به وضوح میلرزید اما هنوز دست جیمینو محکم گرفته بود تا حداقل بتونه ادای یه مرد قوی رو دربیاره.....
اونا واقعا گیج شده بودن از طرفی با دیدن جرات و جدیت جونگوک تعجب کرده بودن جیمین هم انگار دلش نمیخواست بچشو از دست بده
تا چند ماه جیمین تحت نظر بهترین دکترا و مشاوره ها بود تا تصمیم بر سقط یا نگه داشتن بچه گرفته بشه و در نهایت اون بچه موندنی شد .
بچه ای که هرچقدر بزرگتر میشد مهرش بیشتر به دل بقیه مینشست......
![](https://img.wattpad.com/cover/313877367-288-k613922.jpg)
YOU ARE READING
Life Goes On...فصل دوم پدر کوچک
Fanfiction❗حتما قبل از خوندن فصل دوم فصل یک رو بخونید❗ فصل اول👈 the little father زندگی ادامه داره (فصل دوم پدر کوچک) زندگی ادامه داره..... حتی اگه زیر بارون خیس شیم، یا همه ی راه ها بن بست شن.... حتی اگه یکیمون کم شه....یا مجبور به خداحافظی بشیم حتی اگه با...