<PART 2>

98 42 20
                                    

سلاممم امیدوارم حالتون خوب باشه❤
خب من قبل از شروع پارت یسری توضیحات لازم برای این قسمت رو میدم و بعدم میرم خونمون که شما از شیائو بانی و وانگ ییبوی فیکمون لذت ببرین❤

سلاممم امیدوارم حالتون خوب باشه❤خب من قبل از شروع پارت یسری توضیحات لازم برای این قسمت رو میدم و بعدم میرم خونمون که شما از شیائو بانی و وانگ ییبوی فیکمون لذت ببرین❤

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

من یه توضیح درمورد سلسله مراتب قدرت توی گله ی گرگ ها بهتون بدم چون لازمه بدونین:
1:آلفا
2:بتا
3:دلتا و گاما (توی یه مرتبه هستن)
4:اپسیلون
5:زتا
6:یوتا
7:کاپا
8:امگا

این از این...و بعد یسری اصطلاحات که توی این پارت اومده و من گفتم شاید بعضی از دوستان ندونن پس معنیشون رو مینویسم.
هایبرد:نیمه انسان/نیمه یه موجود دیگه

دوره هیت:دوره ای که رایحه امگاها بشدت توش قوی میشه و توی اون دوران هم به شدن دلشون میخواد رابطه داشته باشن و در کل،از خود بی خود میشن :)و این دوره هر یک ماه یبار اتفاق میوفته.

کاهنده ها:کپسول هایی که جلوی هورمون های امگا ها ایستادگی میکنن و نمیزارن وارد دوره ی هیت بشن. اما به هر حال یسری ضرر هم دارن که توی هر فیکشن متفاوته:)

شات:کاهنده ی تزریقی.
همین دیگه من میرم خونمون...خدافظ شما.


#ققنوس_سیاه

*راوی*
چند دقیقه ای میشد بیدار،روی تخت دراز کشیده بود اما قصده باز کردن چشمهایش را نداشت.
کم کم ذهنش خاطرات اولین دیدارش با وانگ ییبو رو براش یاداوری کرد.

اون به صورت خجالت اوری توی اولین نگاهش  به ییبو،توهم زد و فکر کرد چشمهاش کاملا سیاهه،و با ترس و لرز فرار کرده بود!!البته که دقایقی بعد به بهانه ی کم خوابی و خستگی چشم هاش،خودش رو از مخمصه نجات داده بود؛اما به هرحال،این چیزی از خجالت اور بودن ماجرا کم نمیکرد!
احتمالا الان توی تصورات ییبو تبدیل به یه پسر بچه ی احمق شده بود!

کلافه، نفس عمیقی کشید و نشست.با نگاه سرسریی متوجه نبود ییبو توی اتاق شد.
بیخیال، چند دقیقه ای رو صرف حاضر شدن کرد؛ و بعد کامپیوترش رو روشن و مشغول بازی روزانه شد.
نمیدونست دقیقا چند ساعت گذشته، اما با صدای در به خودش اومد.

_بله؟
ییبو با صدایی اهنگین گفت
+جان، سه ی بعد از ظهره،نمیخوای چیزی بخوری؟
جان متعجب ساعت رو نگاه کرد،زمان چطور انقد زود گذشته بود؟؟
سریع در اتاق رو باز کرد و متوجه شد ییبو با لبخند بهش خیره شده.
_عام...من فقط متوجه گذر زمان نشدم.ببخشید.

[Black Phoenix]Where stories live. Discover now