<PART4>

93 44 22
                                    


#ققنوس_سیاه

جان شنید ییبو چی گفته،اما برای اولین بار میخواست به گوش هاش اعتماد نکنه.
حتما بخاطر دوره هیت باز هم توهم زده بود؛ذاتا این چند روزه لعنتی هیچوقت برای جان عادی نبودن!!

وقتی بالاخره خوردن غذاش رو زیر نگاه سنگین ییبو تموم کرد،از جاش،یا در واقع رون ییبو بلند شد و معذب به زمین چشم دوخت.
ییبو لجبازانه کله مدت جان رو روی پاش نگه داشته و حالا با یه پوزخند خبیثانه،به اون خرگوش کوچولو که هیچ شباهتی به صبحش نداشت،خیره شد.

چند لحظه به همین شکل سپری و در نهایت،ییبو به حرف اومد.
+میخوای بگی صبح دقیقا چه اتفاقی افتاد؟؟ رفتارت به نظر طبیعی نمیومد.

جان خجالت زده نگاهی به صورت ییبو انداخت و بعد با عجله سرش رو پایین اورد؛ با صدایی که به زور شنیده میشد،بریده بریده جواب داد:
_در واقع...من از اول توی شهر بزرگ شدم؛بنابراین هیچوقت نفهمیدم یه دوره ی هیت عادی چجوریه.تا قبل از اینم هیچکس موقع هیت پیشم نبوده،پس حقیقتا من حتی نمیدونستم ممکنه همچین واکنش هایی نشون بدم،وگرنه عمرا نمیزاشتم همراهم بیای...
و بابت صبح معذرت میخوام...هیچ کنترلی رو خودم نداشتم.نمیدونم چرا اما انگار مست بودم.

ییبو با دقت به صحبت های جان گوش میکرد، اون هم زیاد در مورد این دوره اطلاعات خاصی نداشت، اما میخاست هرطور شده به جان کمک کنه تا این دوران رو راحت تر سپری کنه.از جا بلند شد و ناخوداگاه انگشتای ظریفش رو لا به لای دستاش گرفت.

+زنگ میزنم از چند نفر میپرسم که باید چیکار کرد تا حالت بهتر شه؛اگه کمکی نیاز داشتی من طبقه ی پایینم.
و با خیال راحت اتاق رو ترک کرد.

********************

دو روز گذشته و بالاخره روزه نهاییه این دوره کوفتی رسیده بود!!
فردا صبح جان و ییبو میتونستن با خیال راحت به پایگاه برگردن و به زندگی عادیشون برسن.

توی این مدت، جان دیگه به اون شدت عجیب رفتار نکرده بود،اما باز هم رفتار های خاصه خودش رو داشت!!
و ییبو، برای اولین بار داشت خدا رو بابت اینکه یک آلفا عه و هر ماه همچین عذابی رو متحمل نمیشه،شکر میکرد.

بدغذایی های جان،درد های بدنیش،بدعنق بازی هاش،و حتی اون توهمش راجب رایحه ی ییبو،هیچکدوم اذیتش نکرده بودن و این براش عجیب بود!!ییبو به کم صبر و بی حوصله بودن شناخته میشد و نمیفهمید، چجوری تونستن این چند روز کنار هم بمونن و در نهایت هر دو صحیح و سالم از اینجا خارج بشن.

اما خب تمام ماجرا این نبود،ییبو قصد داشت قبل از اینکه به پایگاه برگردن،خودش رو کامل به جان معرفی،و دلیل اومدنش به شانگهای رو براش توضیح بده؛پس وقتی هر دو برای شام پشت میزه کوچیکی که توی آشپزخونه قرار داشت،نشستن؛حرفش رو اینطوری شروع کرد:

+جان،میخواستم راجب چیزی باهات صحبت کنم.
پسره کوچیکتر کنجکاوانه سرش رو بالا اورد.
حدس میزد بالاخره ییبو این بحث رو پیش بکشه،در واقع خودش هم میخواست زودتر از ماجرا سر دربیاره.وجود یه موجود دیگه توی شهر چیزه معمولیی نبود،و بودن ییبو توی اون زمان و مکان حتما دلیل خاصی داشت...

ییبو وقتی نگاه هوشیار جان روی خودش رو احساس کرد ادامه داد:
+خب...حتما تا حالا متوجه شدی که من یه انسان عادی نیستم...درسته؟
_درسته.
اروم لب زد.

ییبو نفس عمیقی‌گرفت و گفت:
+خب...من یه گرگینم...اما نه یکی از اون معمولیاش.من آلفا ی قبیله ای هستم که احتمالا باهاشون اشنایی داری.
موقع گفتن حرف هاش،سرش رو بالا نیورد؛ اما تغییر رایحه ی جان به وضوح بهش فهموند که قرار نیست بازخورد خوبی بگیره.

_و با من چیکار داری؟
خشن زمزه‌کرد و کلافه دستش رو روی میز‌کوبوند.
ییبو سعی کرد همونطور با ارامش ادامه بده.
+از اونجایی‌که خودتم در جریانی، تو اخرین بازمانده ی هایبرد های خرگوشی؛و من به کمکت احتیاج دارم. امیدوارم درخواستمو قبول و به کمکم بیای، تا قبل از اینکه گرگینه ها هم به جمع گونه های منقرض شده بپیوندن،نجاتشون بدی.

جان گیج بهش خیره شد،دقیقا چطوری میتونست کمکشون کنه؟
سوالش رو به زبون اورد و پرسید:
_من دقیقا چطور میتونم نجاتشون بدم اونوقت؟؟
ییبو ایندفعه دقیق تر توضیح داد:
+یه بیماری توی قبیلم پیدا شده،کم کم داره همه گیر میشه...و خب از اونجایی که هایبرد ها،مهارت های مخصوصه خودشون برای درمانگری رو دارن،من فکر کردم تنها کسی که میتونه کمکمون کنه،تویی!

خب،در واقع این ایده ی روشاک بود اما دلیلی نداشت جان هم از این موضوع خبردار بشه.
جان بعد از چند ثانیه به خنده افتاد و در حالی که سعی میکرد خودش رو کنترل کنه بریده بریده گفت:
_وانگ ییبو به کاهدون زدی!!من هیچ قدرتی ندارم!

پارت جدید خدمت شما❤
میدونم کوتاهه ولی کامنتا هم اصلا اونطور که من انتظار داشتم نبودن...
پس لطفا برای این پارت سنگ تموم بزارین تا من هم هرچه زودتر پارتای بعدی رو اپلود کنم و روند اصلیه ماجرا معلوم شه.
و عین همیشه ووت و کامنت یادتون نره.

[Black Phoenix]Where stories live. Discover now