<PART5>

88 42 10
                                    


#ققنوس_سیاه

ییبو با اخمی که ناشی از نفهمیدن بود زمزمه کرد:
_منظورت چیه که قدرتی نداری؟؟
جان در حالی که ناخواسته پوزخند کوچیکی زده بود جواب داد:
_درسته من یه هایبرد خرگوشم؛اما قدرت درمانگری ندارم!فقط یه هایبرده سادم!

اخم ییبو غلیظ تر شده بود و این بار تقریبا غرید:
این امکان نداره!توباید...
قبل از اینکه بتونه جملش رو کامل کنه، جان وسط حرفش پرید:
_اره! من باید این قدرت رو داشته باشم،اما ندارم.پس وقتی به پایگاه برگشتیم خودت شخصا برو استعفا بده.علاقه ای ندارم دیگه تورو اطراف خودم ببینم.

جان داشت دروغ میگفت،فکر میکرد بخاطر دوره ی هیت و نگهداری های بی نقص ییبو، این چند وقت بهش وابسطه شده،و الان به همین خاطر از‌ گفتن این کلمات زجر میکشه،اما هیچکدوم خبر نداشتن ماجرا خیلی بزرگتر از یه وابستگیه سادس.

ییبو با حرص از پشت میز بلند شد و عصبی دستی مابین موهاش کشید؛ بعد انگار چیزی یادش اومده باشه،در حالی که انگشته اشارش رو تهدیدوارانه جلوی صورت جان تکون میداد گفت:
_شیائو جان،من استعفا میدم،اما قرار نیست تنهایی شانگهای رو ترک کنم،توعم با من میای!

**********************

_ییبو اینکارو نکن.
چانگبین نگران‌گفت و به چشم های مصممِ آلفاش خیره شد.
ییبو در حالی‌که کلافه طول و عرض اتاق رو طی‌میکرد،با حرص جواب داد:
_پس میشه لطفا بهم بگی باید چه غلطی انجام بدم؟؟چانگبین بهت گفتم بیای اینجا که فکر‌کنیم باید دقیقا چه کاری انجام بدیم، نه اینکه تو هر چند دقیقه یک بار بهم بگی راهی که دارم میرم اشتباهه!!

چانگبین که سعی میکرد دوستش رو آروم کنه، شونه های ییبو رو گرفت و مجبورش کرد برای یک دقیقه هم‌که شده،سر جاش به ایسته.
_به جای اینکه جان رو به زور به جنگل بیاری متقاعدش کن به خواست خودش باهامون بیاد؛اگه حرف روشاک درست باشه تنها فردی که میتونه کمکت کنه،اونه.پس سعی کن دلش و به دست بیاری نه اینکه بدتر کاری کنی ازت متنفر بشه!

چانگبین قاطع‌گفت و به چشم های ییبو خیره شد.
بعد از چند ثانیه، ییبو نفسش رو بیرون فرستاد و عصبی خودش رو روی مبل انداخت که با شنیدن صدای‌ شکستن چیزی از طبقه ی بالا،هوشیار نگاهش رو به راه پله داد؛ و چند لحظه بیشتر‌ نگذشته بودکه با نگرانی، در اتاقی که خودش همین چند ساعت پیش قفل کرده بود رو،باز کرد.

**************************

*سه ساعت قبل*
_شیائو جان،من استعفا میدم،اما قرار نیست تنهایی شانگهای رو ترک کنم،توعم با من میای!
جان پوزخندی زد و پر حرص‌ گفت:
_چشم عالیجناب!!منتظر بودم شما بگین.

و بعد چشم هاش رو چرخوند و ادامه داد:
_من میخوام همین الان برگردم شهر.توعم بهتره با زبون خوش از خونم بری بیرون.
ییبو با آرامش گفت:
_حرف آخرته؟

[Black Phoenix]Onde histórias criam vida. Descubra agora