part 1↪Super big hips

2K 238 37
                                    

Jk pov:

همراه یونگی هیونگ به مرکز خریدی رفته بودم تا هم مواد غذای مورد نیاز اونو بخریم هم درباره اوضاع کار حرف بزنیم...هیونگ بتازگی علاقه زیادی به ایس امریکانو نشون داده بود پس گشتن بین قفسه های مملوء از برند های مارک قهوه چیز هیجان انگیزی از نظر اون بود..
یونگی:آآآ...چینجا..وااا...جونگ کوک باورم نمیشه خرید وسایل خوراکی ماهانه اینقدر سخته سرپرست خدمتکارای خونه واقعا زحمت میکشه.. یادم باشه به پدر بزرگ بگم حتما درامدشونو زیاد کنه.....

کوک: اره فکر نمیکردم وقتی پدربزرگت میگه خرید این ماه باتوعه و اقای اوه مریضه ..منظورش جارو کردن نصف فروشگاه برای پرکردن اشپزخونتونه...
یونگی درحالی که چشم هاشو از بی حوصلگی تو حدقه می چرخوند بحثو عوض کرد....
یونگی: برام از حریفت بگو ماه اینده مسابقه داری..
کوک:اره...حریفم یه سیاه پوست فرانسوی به اسم دیموندِ..ونیک نیمشم گاو اهنی پاریسه...
یونگی درحالی که سعی داشت فرق روغن زیتون های قفسه روبه روشو بفهمه پرسید...
یونگی:اوه..بوی..گاو...این جدید بود...تمرینات چطوره...
جونگ کوک که سعی داشت با انتخاب کردن یکی از بطری های روغن زیتون اعلای مارک دار روبه روش به هیونگش کمک کنه جواب داد...
کوک:بهتر از همیشه...می خوای شرط ببندیم..
یونگی:...اوه...جئون به خودت..مغرور شدی...
جونگ کوک با برداشتن سوس سویا و روغن ماهی کولی ادامه داد...
کوک:شاید...
یونگی پوزخند مغروری زد و برای انتخاب کردن از میون روغن کنجد و سیاه دونه ...تخمین سریعی از مزه غذاهای امارت زد.....
یونگی: یک دقیقه....شایدم بیشتر
جونگ کوک نذاشت هیونگش بیشتر مغز بسوزونه سریع جواب داد...
کوک:سی ثانیه....تو سی ثانیه نایک اوتش میکنم...
یونگی ابروهاشو از فرط تعجب بالا داد و به اعتماد به نفس پسر زیر لب ناسزایی گفت...اونا به سمت بخش لبنیات رفتن و اونجا قرار بود یه سبد دیگه رو پر کنن..
یونگی با غرغر از جونگ کوک میپرسید که ماست یونانی کجاست و یا چی هست و جونگ کوک با حوصله توضیح میداد که اونم توی خرید کردن حسابی تازکاره...و به قولی نوب فوله..
در همین بین که اون دوتا مرد بالغ تا نصفه توی یخچال مواد کلسیومی خم شده بودن. چیزی به پای جونگکوک برخورد کرد پسر کوچکتر برگشت و با دیدن یه دختر کوچولوی سه وجبی سکته زد...و دلیلش شاید شباهت برگ ریزون اون دختر کوچولو به خودش بود حتی یونگی هم از فرط تعجب در یخچال باز گذاشته بود و الارم هشدار سیری که برای تمام دستگاهای نسل جدید کره هم بود نتونست اونا رو به خودشون بیاره....
چشای نم دار و پر اون کوچولو عجیب دردناک بود قلب اون مردای الفا با دیدنش به درد اومده بود...
تهی: هق..هق..ببخشید...
با دیدن بارش طوفانی چشمای اون کوچولو ..جونگ کوک و یونگی نگاهی بهم انداخت و روی زانو کنارش نشستن..یونگی که تاحالابرخورد انچنانی با موجودات اینقدری نداشت ترجیح داد سکوت کنه و فقط از شباهت پشم ریزون اون فینگلی با دونسنگش سردر بیاره...
کوک:ششش..گریه نکن خانوم کوچولو..والدینت کجان...
تهی نگاهی به اون دوتا اقا انداخت...با اینکه زیادی گنده بودن ولی ادمای مهربونی به نظر میرسیدن...و این اقای خرگوشی شبیه داداشیش بود پس سعی کرد ترسو کنار بزاره و ازشون کمک بخواد...
تهی:پاپاتاتا که سرکاره..اون یکی پاپام که تو ماهه...
جونگ کوک دقیق به حرفای اون سه وجبی گوش داد ولی هیچی دستگیرش نشد...بوی خامه لیمویی اون کوچولو واقعا خوب بود...اون دختر بچه امگا واقعا دوست داشتنی بود پس اینبار با حوصله و مهربونانه نشوندش رو پاش و جزئی تر سوال کرد...
کوک:پس پرنسس با کی اومده فروشگاه..
تهی:با خاله وعمو مینی...
کوک سری تکون داد و دور برشونو نگاه کرد کسی اونجا نبود که دنبال بچش بگرده...
پس سعی کرد بیش تر ازش سوال کنه...هیچ ایده ای نداشت تاحالا با بچه نیم سانتی که گم شده باشه برخورد نداشت...
کوک:پرنسس اخرین بار کجا دیدی عمو و خالتو...
دختر کوچولو که حالا حسابی اروم شده بود موهاشو پشتش شونش فرستاد وبا زدن یکی از دستاش زیر چونش باکمی فکر کردن گفت: اوم در فروشگاه...
جونگ کوک متعجب به اون سه وجبی نگاه کرد و گفت: چطور....
تهی نگاه خسته و گربه مانندی به کوک کرد و جواب داد..
تِهی: ما چرخ خریدو بر داشتیم بعدش عمو خواست بزارتم تو سبد که تهی گفت بزرگ شده و راه میاد اما یکم بعدش که داشتیم رد میشدیم گم شدم...پاهای کوچولوم درد میکنه...
و دوباره چشاشو پر کرد...کوک سریع و بدون هدف موهاشو بوسید و ازش خواست که گریه نکنه...
یونگی: اشکال نداره خانوم کوچولو میریم پیش صندوقدار و خانوادتو پیج میکنیم..باشه..
اون کوچولو حرف گوش کن سری تکون داد و اونا از طبقه سوم به طبقه اول رفتن و موضوع رو به کارمند اونجا گفتن و کارمند با پیج کردن اسم تهی .. خواست از بزرگتراش که به صندوق بیستو هفت بیان...
تهی روی میز نشسته بود و ازبطری اب تو دست کوک مینوشید اون فاکینگ کیوت بود و یونگی جونگ کوک شیفتش شده بودن...
تهی:پس اسم اوپاها چیه..
کوک:جئون جونگ کوک
تهی:جونگ گوگی...اوکه
یونگی خنده دندونی به بامزگی بچه کرد و سعی کرد خودشو باحال خفن معرفی کنه...
یونگ:مین یونگی...
تهی خیلی جدی سری تکون دادو زیر لب زمزمه کرد..
تهی:مین یونی....تهی خیلی ممنونه که کمکش کردین..
اونا موهاشو ناز کردن تا زمانی که یه پسر امگا با دو خودشو به صندوق رسوند...
جیمین: تهی کو کجاست اقای محترم بچه برادرم کوش...
تهی جیغ با ذوقی کشید و زمانی که توسط یونگی پایین گذاشته شد به سمت عموش دوید،جیمین اونو تو بغلش فشرد و بلندش کرد به سمت افرادی که به برادرزادش کمک کرده بودن نگاه کرد و با دیدنشون کاملا شکه شد...
خب یونگیم سورایز شد...اونو میشناخت ..اون پسر پارک جیمین بود...بازیکن شماره یک بازی های دیجیتالی در کره...جدا از اینکه خیلی خشگل بود و تقریبا چشم همه تو استریمرا بیشتر دنبال کونش بود...یونگی همیشه از نامجون میشند که چقدر تعریفشو میکنه و ناراحته که اون پسرپیشنهاد کار تو کمپانیشو رد میکنه...
و خب یونگی و کوک از شناخته شدنشون شکه نشدن جدا از بحث معروف بودنشون تو عرصه ی شغلی اونا گاهی بخاطر روابط شخصیشون دچار حاشیه های زیادی شده بودن ..
اما جیمین با اعتماد به نفس این موقعیت عجیبو کنترل کرد و با تعظیم قدرشناسانه ای از همون فاصله دور سر ته قضیه رو هم اورد و با بغل کردن تهی از اونجا رفت....
یونگی گیج به باسن اون پسر توی اون جین زغالی چشم دوخت و تا اخر پیچ فروشگاه نگاهش کرد...
ولی چشمای کوک محو دختر کوچولویی بود که تو. بغل عموش براش بای بای میکرد...
کوک: هیونگ...اون دختر کوچولو...
یونگی:اره..فاکینگ شبیهت بود...بچ..بشین به گذشته کوفتیت فکر کن....مرد..اون 90 درصد مال خودته..

she's a little like me??Where stories live. Discover now