part 8↪supporters

781 171 86
                                    

Kookpov:
بعد از بوسیدن پیشونی تهی در اتاقش رو آروم بست و از پله‌ها پایین رفت، هیونگاش یونگی و نامجون اونجا دور جزیره‌ی توی آشپزخونه نشسته بودن، یه بطری ویسکی اسکاتلندی از برند گرنتس رو باز کرده بودنو اروم اروم ازش مینوشیدن....
خانواده جین هیونگ اونو با خودشون به ژاپن برده‌ بودن اما دماغ جونگکوک بوی یه بحث رو بینشون حس میکرد...
یونگی هیونگشم توی صفحهٔ توییچ جیمین ویدئو استریمش رو میدید و هدایای بزرگ بزرگ برای جیمین دونیت میکرد..
جیمین هدفش رو کمک به خیریه‌ای در بوسان گذاشته بود و بچها جا داره بگم....بخاطر تنبلی و پشت گوش انداختن تمرین هاش تنبيه شده بود. بعداز تموم کردن پرژه همکاریش با یونگی مدیرش قرار دادهای دیگش لغو کرد و مجبور بود روزی دسته کم شیش ساعت بازی آنلاین انجام بده تا واسه مسابقه ماه بعد دستش عادت کن ...و مین شوگاهم به اين نتيجه رسیده بود که دراوقات فراغتش پول‌های حساب بانکی بی‌انتهاش رو اینجوری خرج کنه...
البته هیچکس بغیراز خود یونگی نمیدونست چقدر دلش میخواد اون پارک کوچولو فقط برای خودش استریم رو شروع کن...وچقدر از کسایی که به بهونه دونیت کردنش چیزای عجیبی ازش میخواستن تنفر داشت..همشون الفاهای فاکی تازه‌ به بلوغ رسیده‌ای بودن که دستشون تو جيب باباشون بود...
مثلا یه نمونش که همین الان ،از مینی میخواست که صدای uwu (اُوو) رو دربیاره...(بزنید گوگل اگه نمیدونید کدوم رو میگم)
جیمین موهای بلند صورتیش رو پشت گوشش زد و درحالی که کامنت هارو از صفحه مانیتور دیگه چک میکرد خندید روی صندلی حرفه‌ایش دو زانو نشست و درحالی که هدفون گربه‌ ایش رو روی سرش مرتب میکرد با شیطنت صداشو نازک کردو گفت:uwu..
یونگی نیشخند عوضی ای زد صدای پسر کوچک تر مثل انیمه های هنتای بود...داغ،سکسی،ملوس و شیرین.
با گوشیش پیام سریعی با مضمون بریم با موتورم دور بزنیم واسه موبایل شخصی جیمین فرستاد و نور روشن شدن نوتفیکیشن موبایل جیمین حتی تو لایو هم مشخص بود و جیمین بعد از خوندش خندید و بعد از چک کردن کرنومتر متوجه شد که هنوز کلی از برنامه‌اش مونده اما اون پنج ساعتو بیست دقیقه از روزش رو پای سیستم گذرونده بود و عملا به طرز بدی خشک شده بودو مچ دستش به فاک رفته بود..پس سریع‌السیر باشه ای پیامک کرد و رو به بچه های توی استریم که کم هم نبودن شروع به خداحافظی کردن کرد... مثلا قال گذاشتن سه ميليون آدم کار درستی نبود اما بین خودمون باشه دلش برای یونگی تنگ شده بود..و طرفداراش هم درک میکردن...
یونگی با لبخندی که به وسعت دریا بود زیرلب کلمه ی گودبوی رو زمزمه کرد و طی تخمینی که زد متوجه شد که اگه بخواد بره وموتورش رو از پارکینگ خونه ی خودش بیاره کلی طول میکشه..
پس با زیرکی ابرویی برای جونگکوک بالا انداخت و بوکسر بیستو هشت ساله غیر مستقیم سرشو به معنای چته تکون داد..
یونگی آهسته پرسید:‌ میتونم موتورت رو قرض بگیرم
جونگکوک خنثي گفت:والنسیا...
یونگی تاکید کرد:اره بیبی تو میگم..
جونگکوک نیشخندی زد و جواب داد:سوئیچش توی کشوی زیر کنسول تلویزیون...
یونگی سرخوش ازجا کنده شد و درحالی که تاتی تاتی سمت پذیرایی جونگکوک میرفت جواب داد...
یونگی:ایول..کارت درسته دونسنگ...
جونگکوک اما اجازه داد تا لحظه‌ی لذت بخش هیونگش بیشتر طول بکشه و زمانی که به در خروجی رسید اضافه کرد: آووو لطفا هیونگ،اما باید حتما بنزينش کنی و با جیمین خوش بگذره مواظب هم باشین..
اخلاق یونگی رو میدونین دیگه مطمئناً اون جوابش رو با تیکه های سنگینش نداد و فقط انگشت وسط کشیدشو تقدیم نگاه مبهوت و خیانت دیده جونگکوک کرد تا خداحافظی اون شب شون به این شکل صورت بگیره...
جونگکوک بعد اینکه از شوک رفتار هیونگ فوقالعاده بی تربیتش در اومد نگاهش رو به نامجون هیونگش داد که با لبخند ملایمیش نگاهش میکرد ، لیوان هایی که هدیه‌ی قدیمی تهیونگ بود به تازگی مورد استفاده زیاد جونگکوک قرار گرفته بودو تقريبا مرد بوکسر همه چیز رو توی همین ليوان های پایه کوتاه نوزینگ سرو میکرد..
درحالی که جرعه ای از مایع الکلی رو در دهانش میبرد اجازه داد کمی بیشتر روی زبونش بمونه تا عطر طعمش رو حس کن ...
نامجون بی مقدمه پرسید:اوضاع چطوره...
و جونگکوک مطمئن از اینکه برادرش دوباره تونسته افکارش رو بخونه هوفی کشید...
زیرچشم نگاهش کرد و همونجور که مایع قهوه‌ای رنگ رو داخل لیوان تکون میداد و به بینیش نزدیک میکرد اروم شروع به توضیح کرد..
جونگکوک: لیگ داخلی مسابقات بوکس از ماه دیگه شروع میشه و برعکس همیشه برای قبول کردن دعوتشون مردد هستم..
نامجون:برای چی آیا احساس آمادگی نمیکنی یا چیز دیگه‌ای....تو سال‌های گذشته حتی با وجود مصدومیت برای جام و جایگاهت جنگیدی؟؟؟
جونگکوک:نه...موضوع اصلا این‌چیزا نیست...خدا لعنتم کنه من الان پدر دوتا بچم هیونگ نمیتونم اینقدر بی مسئولیت باشم...
نامجون:اوم درسته...آیا تهیونگ شی نگرانه یا از تعهد تو نسبت به بچه هات شاکیه....
جونگکوک:نه...نه اون خیلی مظلوم تر این حرفاست...خودمم که این روزا گوه ترین حسای دنيا رو واسه خودم دارم..
نامجون: اوه...اتفاقا من دیروز صبح مقاله‌ای در صفحه ی اول مجله دیدم که خبر نمایش کالکشن پاییزش در هفته های آینده رو میداد..وعکسش هم روی سر تیتر اول روزنامه بود ...
جونگکوک بیصدا بهش گوش داد و درحالی که کمی مغموم بنظر میرسید گفت: و ....
و نامجون هم پدرانه خندید و گلسش رو برداشت و باهمون خنده منظور دار گفت: اون اصلا شبيه به کسی که دوتا بچه داره نیست...
جونگکوک سرشو روی لبه میز زد و همینطور که مسیر
نگاهشو سمت برادرش تنظيم میکرد ادامه داد: دقیقا اون شبیه به اون مدل هاس نه طراح لباسا...و نه شبيه به پدر دوتا بچه‌ی پنج ساله..
نامجون اینبار مهربونتر گفت: مشکلی نیست، من مطمئنم اون هواتو داره،به این فکر کن بچه هات چه لذتی از پیروزی‌هات میبرن...مخصوصا تهجون اون بچه هربار که تمریناتو میبینه چشماش پر از ستاره میشه صددرصد که باید مراقب باشی،اینم مثل یکی‌از چالشای سخت زندگی، نمیشه با کوچیک ترین احتمال شکست و خطر از زیر بار مسئولیت یا کارامون ...شونه خالی کنیم و بترسیم باید یادبگیریم براش بجنگیم و عقب نکشیم..
جونگکوک سری تکون داد و به چهره‌ی برادر بزرگ ترش نگاه کرد.....نامجون با يه تعلل کوچیک کمی صبر کرد اما نهایتا چشماشو چرخوند و اضافه کرد:و....
جونگکوک نالید:مسيج مقدس....خب ديروز که ساحل رفته بودیم.....حس کردم همه چیز عالی و انگار که یه شانسی پیدا کردم تا بتونم خودم رو به تهیونگ ثابت بکنم،اینکه عوض شدم و ميتونم بعنوان‌ يه پشتوانه و حامی درست حسابی باشم ،میتونم براش یه چیزی فراتر از دوست یا آشنا باشم...متوجه ای..
نامجون سری تکون داد و اضافه کرد:و چه اتفاقی افتاد
کوک کل لیوان رو سرکشید و با غم گفت: احتمال میدم که تهیونگ یه رابطه رو شروع کرده...
نامجون اوهی گفت و سرش دو تکون داد: تو اونو دیدی منظورم این .. سر قرار دیدش یا چت کردنو اینا
جونگکوک: آم نه نه اون درواقع چندباری که کنارم بود با یه نفر تلفنی صحبت می‌کرد و بطور دردناکی باهاش شیرین و لطیف بود...
نامجون لیوانو به دهنش نزدیک کرد و ابروهاشو بالا فرستاد:شاید جیمین بوده اونا فوق‌العاده‌ بهم نزدیکن
جونگکوک با لبخند غمگین سرش رو پایین انداخت و اروم تر جواب داد:متاسفانه جیمین کنارمون بود....
نامجون با همون اخلاق خاصش چندتا رو شونش زد..
نامجون:تسلیمم نشو مرد ...میدونی چندین بار جین رو از سرقرارای از پیش تعیین شده دزدیدم...هع دیگه اواخرش آمارش از دستم در رفته بود...پدر و مادرش بطرز فجیعی از رابطمون ناراضی بودن و تند تند براش با زنای دورشون قرار جور میکردن...خودش روهم توی تنگنا و ازیت میذاشتن طوریکه گاهی شب هارو با گریه و تب لرز میون بازوهام بخواب میرفت و دقيقا اون همون زمانی بود که تصمیم گرفتم که این چیزیه که میخوام اون پسری که واسه یه عمر میخوامش و بدستش میارم حتی اگه سخت و نزدیک به ناممکن باشه ...
جونگکوک به افتخار هیونگش لیوانش رو برد و بعد از چیرس کردن ازش نوشید...
خیره به تتوی نیلوفر روی دستش با صراحت گفت:منم حسش کردم....
و بعد از نگاه چشمی که با برادر بزرگترش برقرار کرد ادامه داد: اون لحظه که با کیوت ترین حالا ممکن از دور از بچهام فیلم میگرفت و براشون ذوق میکرد...اونجا که با نگرانی مبارزه هام رو نگاه میکنه یا بعدش که‌ با مهربونی برای کبودی های صورتم کیسه یخ می‌فرسته....همونجا فهمیدم دقيقا از زمانی که بجای رفتن به پارتی های بعداز برد تصمیم میگرفتم که به تهیونگ پیشنهاد شام توی یه رستوران لوکس لعنتی رو بدم فهمیدم که میخوام واسه یه عمر داشته باشمش ازش مراقبت کنم و بقیه زندگی لعنتیم رو بپرستمش...
نامجون با خوشحالی و غرور گفت:تبریک میگم مرد
جونگکوک سرشو تکون دادو گفت:هنوز زوده،وجریان جینی چیه...بهم نگو همه چیز اوکی چونکه مثل معتادا بنظر میای...
نامجون تای ابروش رو بالادادو با خنده‌ فیکی گفت: اوه بزرگ شدی بچه....ههع..‌.خب واقعا چیز جدی نبود از این بحث های یهویی که‌ برای همه‌ی زوج ها پیش میاد، میدونی جین تصمیم گرفته که بلاخره زمانش رسیده یه بچه رو به سرپرستی قبول کنیم و برعکس اون من براش احساس آمادگی نمیکنم...و این شروع ماجرا بود از اونجایی که آخر هفته شروع کریسمس
و من مثل هر سال انقدر مشغولم که هیجا نمیرم جین گفت که میخواد تعطیلات عیدش رو با والدينش در توکیو بگذرونه...منم طی تصمیم احمقانه‌ای براش یه بلیط فرست کلاس رزرو کردم...
جونگکوک:Damn(لعنتی) ولی شما دوتا عالی هستین
بااینکه هیچوقت پیش جینی اعتراف نمیکنم از یجایی به بعد بجای مامان جینی بود میدونی چیزایی که نمیتونستم با اومونی درمیون بزارم رو به‌ هیونگ میگفتم و اون هميشه بهترین راه‌حل رو پیش روم میزاشت..
نامجون :اهوم...البته اون پسر منه نمیدونم چیشد که فراموش کردم باهاش از پس هرچیزی برمیام...اون توی تک‌تک نقص هام پابه‌پام میاد و تشویقم میکنه حالا که بیشتر فکر می‌کنم جدا از استرسی که اوما با درخواستاش بهش میداد منم کمکی برای کم کردن نگرانی هاش نکردم چه‌کسی میتونه بهتراز اون پدر باشه....
جونگکوک با اینکه توی ذهنش چهره‌ی تهیونگ نقش اما چیزی به برادرش نگفت....
نامجون بادرموندگی گفت:حال روزمو ببین هع...
کل لیوان رو یجا سررفت و دوباره گفت:احمقانه ترین کار عمر اینه که براش وقت نزاشتم...لعنت به هرچی غروره من لعنتی معتاد وجودشم دو این دو روز نه تونستم چیزی بخورم و نه بخوابم اونم وقتی که تن خوش بوش همیشه چسبیده به بدنم بوده...
قجونگکوک برای دلداریش لیوانش رو پر کرد و ناخودآگاه پروند:چرا یه تصمیم احمقانه‌ی دیگه نمیگیری و نمیری پیشش..
نامجون تو سکوت نگاهش کرد و یکهو به ضرب بلند شدو ایستاد...جام رو روی کانتر آشپزخونه کوبیدو گفت :راست میگی باید همین کارو کم زجر دادن هر دومون الکی این چیزیه که با همسرم میخوامش چه الان چه چندسال بعد ....همچینم زود نیست سی پنج سالمه...همین الآن میرم و بليط رزرو میکنم...
جونگکوک اخمی کردو نالید اروم تر دوقلوها خوابن
نامجون خنده شاد نیمه مستی کردو و همینطور که عقبکی سمت در خروجی میرفت گفت:یکی طلبت...
جونگکوک سرحال گفت:چرا که نه هیونگ ..مواظب باش و با رانندت آقای چو برو...
نامجون براش دست تکون داد و خونه رو ترک کرد...
بعد از گذشت کمی از تنها شدنش وارد گوشیش شد و مقاله‌ای که از تهیونگ چاپ شده بودو نگاه کرد، عکس فوق زیبایی از پسر درحالی که کنار یه اسب اصيل آمریکایی ایستاده بود روی صفحه اول بود...
لورنزو بهش گفته بود که یکی از سایت‌هایی که توی زندگی آرتیست ها فضولی میکنه متوجه اینکه تهیونگ پارتنر گذشته ی اونه شده و بخاطر باهاشون و سن کم تهیونگ براش شروع به شايعه ساختن کرده و جونگکوک آماده بود تا در صورت بروز هر مشکلی از پسر مورد علاقش دفاع کنه....
و جدا از اون از الان شروع به گشتن توی سایتای گل فروشی کرده بود باید یچیز خاص و درخور شخصیت ارزشمند و جالب تهیونگ پیدا میکرد.....
.....weekend...
تهی با همون پیژامه موردعلاقه ی صورتیش و تهجون با هودی خاکستریش صندلی عقب لامبورگینی پدر الفاشون نشسته بودن و منتظر برگشتن پدرشون.، جونگکوک با نگرانی و عصبانیت بیرون از ماشین ایستاده بود و با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود و منتظر بود تا تهیونگ پیداش بشه...
همه چیز از کنترل خارج شده بود و یکسری آنتی فن توی مدیا شروع به ازار تهیونگ کرده بودن و مشخص شد که این رفتار خشن بی رحمانه ی از مد افتادشون شون فقط محدود به اينترنت نشده بلکه یکسری از خبرنگار های امگاستیز عقب مونده و کلی سمج دیگه مثل خبرنگار های دیسپیج بیرون تالار همایش جم شدن تا پسر رو عذاب بدن اونم شب عقب از کریسمس اون وحشیای عوضی چه مرگشونه.. خداروشکر که گارد تهیونگ و مادرش زودتر متوجه شدن و تهیونگ رو از در پشتی ساختمان خارج کرده بودن...
قامت رنگ پریده و ظریف تهیونگ توی کوچه‌ی پشتی مشخص شد...جونگکوک سمتش پرواز کرد و کمرشو‌ چسبید وهی به سر و صورتش نگاه میکرد ، لحظه‌ای که تهیونگ از برقرار کردن تماس چشمی باهاش خودداری کرد، مرد الفا چونه ی کوچکش رو گرفت و عمیق به سیاه چاله های عسلیش چشم دوخت...
جونگکوک:سالمی...
تهیونگ با چشایی که هر ثانیه بیشتر نم دار میشد سرتکون داد و گفت:اره اما قلبم شکسته...
جونگکوک با استیصال بغلش کرد و روی موهای ابریشمی و حالت داده شدشو بوسید...
جونگکوک اروم وبا تسهیلگری گفت: حسابشون رو میرسم الان از اینجا میریم..با بچه هامون روز عیدو تنهایی میگذرونیم و خودم این موضوع رد حل میکنم تو نگران چیزی نباش...جونگکوکی بهت قول میده دیگه همچنین اتفاقایی برات نیوفته اروم باش...
تهیونگ که همیشه خدا جسه ی کوچک تری از کوک داشت تو آغوشش اروم گرفته بود با همون چهره بغض دارش دوباره سر تکون داد....لعنت به هرچی نا ادمه...
جونگکوک صورتش رو نوازش کرد و پیشانیش رو بوسید و اونو تا ماشینش راهنمايي کرد.
______________________________________

سلام عیدتون مبارک...
امیدوارم لذت ببرید و حمایت کنید..
چند روز پیش من فیک آرورا آپ کردم و از اون همه‌ ویو یدونه کامنت هم نبود و این دلم رو شکست و ذوقم کور کرد و، طول کشید تا این رو بنویسم...
خلاصه که مواظب خودتون باشین مدرسه ها باز شده
دوستون دارم.
Nino-











she's a little like me??Where stories live. Discover now