قسمت دوم:« دلتنگت بودم.»
اتاق از جمعیت کمی پر شده بود؛ تمام هیئت مدیره نشسته بودند و منتظر رئیس جدید و منتخب آقای کیم بودند.
آقای هادسون به ساعت روی دیوار نگاه کرد که عقربه هایش یازده صبح را نشان میدادند؛ « پانزده دقیقه تاخیر رییس جدید!» این جملهای بود که در ذهن هیئت مدیره تکرار میشد.هوسوک کمی مضطرب شده بود، تاخیر کردن آن هم توسط برادر بزرگترش بسیار نگران کننده بود! و صد البته آبرو ریزی بزرگ به حساب میآمد.
بعد از گذشت سالها دوری برادر عزیزش از خانه، حالا فرصت مناسبی بود تا با بازگشتی محکم جایگاه خود را به خانواده اش اثبات کند! قرار هم همین بود، اما به نظر میآمد کسی در این میان بد قولی کرده است.یک دقیقه بعد، تلفن همراهش شروع به لرزش کرد و بی صدا در جیبش لغزید.
با عجله و بدون نگاه کردن به صفحه ی تماس، پاسخ داد و آرام زمزمه کرد:« الو؟»
انتظار شنیدن صدای آشنای برادر خون گرمش را میکشید اما با چیزی مواجه شد که انتظارش را نداشت.« سلام جناب کیم، از ایستگاه پلیس کنزینگتون تماس میگیرم. موضوعی هست که برادرتون از ما خواستند با شما در میون بذاریم و اصرار دارن که فقط شما بدونید. لطفا خودتون رو به اینجا برسونید.»
هوسوک با دهانی باز از شوک و تعجب، مکثی کرد و سرش رو بالا پایین کرد، گویی پلیس پشت خط میتواند او را ببیند.
« بله جناب، به سرعت خودم رو میرسونم.»
سراسیمه از جا برخاست و پس از قطع کردن تماس، با صدایی رسا رو به هیئت مدیره، محکم و قاطع گفت:« از همگی شما بابت تاخیر عذرخواهی میکنم. هواپیمای برادرم تاخیر خورده و راننده ای که هماهنگ کرده بودم بدون اطلاع من بخاطر تاخیر برادرم رفته، بهتره رسیدگی کنم اگر اجازه میدید.»با شنیدن جملات رییس کیم، مردان و زنان حاضر در اتاق ابرو بالا انداختند و یکی از آن ها جواب داد:« این کشور هیچ چیزش برنامه نداره آقای کیم، متاسفانه همیشه تاخیر توی پرواز ها وجود داره و کسی هم رسیدگی نمیکنه. شما میتونید دنبال برادرتون برید و جلسه رو به فردا موکول میکنیم.»
هوسوک لبخندی اطمینان بخش زد و تشکر کرد.
با خداحافظی مختصری از اتاق خارج شد و دوان دوان راهی ایستگاه پلیس شد.~~~~~~
با خودکار جلوی دستش بازی کرد و آرام آرام ضرب انگشت بر روی میز جلویش گرفت.
در طاقت فرسا ترین وضعیت ممکن بود و حالا باید حقیرانه از برادر کوچکترش کمک میگرفت!
بعد از آن که مرد عصا به دست بریتانیایی مچ تهیونگ را در کوچه باریکه گرفته بود، تهیونگ در همانجا نشسته بود و وقتی هوا رو به تاریکی رفت ناگهان عدهای از پلیسها به داخل کوچه آمدند و بی هیچ توجیهی او را بازداشت کردند.
حالا او در ایستگاه پلیس نشسته بود و اوقات میگذراند.
YOU ARE READING
𝖡𝗋𝖾𝖺𝗍𝗁𝖾 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄
Fanfiction• همهی فیکشن ها در چنل Fercansso هم قرار میگیرند. { نفس بکش } روانشناسی خبره به نام جئون جونگکوک در عجیب ترین حالت ممکن، رئیس کیم، صاحب شرکت لوازم ماشین آلات معروفی را در موقعیتی عجیب مشاهده میکند و اتفاقات دست به دست هم میدهند تا این دو، دوباره...