قسمت دهم:
« دیدار با هیولا»پاهایش را مداوم روی زمین میکوبید و با نفسی لرزان، به سرامیک براق روی زمین خیره شده بود.
میتوانست از همین حالا حس کند قرار است تمام استخوان هایش از این دیدار منجمد شوند و سپس در حالی که نمیتواند حتی از جایش تکان بخورد، به گریه بیافتد.کاش دکتر اینجا بود، فکری که سریع از ذهنش عبور کرد و قلبش را به لرزشی خفیف وادار کرد. این دیگر چه ایده ی مزخرفی بود که با خود فکر کرده بود؟ برای چه اصلا به دکتر جئون فکر میکرد ؟!
صدای پاشنه های محکم کفش زنانه ای که با صلابت روی زمین کوبیده میشد، مرد مو زنجبیلی را از جدال و سرزنش خودش و ذهنش خارج کرد.
مردمک های ترسان سیاه رنگش، با نگرانی بالا آمدند تا چهره ی سرد و رنگ پریده ی موجودی که نامِ « مادر » را به دوش میکشید، تماشا کنند.
دلش دستان گرم هوسوک را میخواست، دلش آغوش حمایتگر برادر کوچکتر دوست داشتنیش را میخواست؛ برای ملاقات با این هیولای خوش چهره، حتی یک هوسوک هم کم بود! دلش ارتشی از برادرش را میخواست.
اما کاش آرزو های محالمان شدنی بود، حتی اگر بخاطر آرزو هایمان سنگ روی سنگ بند نبود، بهتر از آن بود که الآن، در این رستوران دریایی لاکچری، پشت میز بلوطی گران قیمتی نشسته باشد و بی هیچ حرفی به هیولای کودکی هایش، که هیولای زیر تخت نبود، هیولای در خانه بود، خیره شود.
« پس برگشتی لندن مرد جوان.»
تهیونگ، ذره ای تعجب یا خوشحالی از کلام زن احساس نمیکرد. پس به سکوتش ادامه داد تا جملات دلخراشش پشت سر هم ردیف شوند.
« چطور میگذره؟ گمونم خودت برای خودت خونه نخریدی، پیش برادر کوچیکترت میمونی، نه؟ بهرحال هیچوقت مسئولیت پذیر نبودی، برای همینه که جای محل کارت، توی ایستگاه های پلیس میگردی.»
مرد جوان، در حالی که دستانش را روی زانویش مشت کرده بود، نفس عمیقی کشید و تلاش کرد به خاطر بیاورد دکتر به او چه چیزهایی گفته بود.
آقای کیم، شما بعنوان یک کودک تنبیهی دریافت میکردید که لایقش نبودید و همینطور تشویقی دریافت نمیکردید و فقط راجع به نقص هاتون حرف میشنیدید. مادر و پدر شما افراد نابالغی بودن و همین باعث شده که شما حتی خودتون هم از خودتون ناامید بشید. نه اینکه چون واقعا بی مصرفید! چون که تصور پدر و مادرتون از خودتون رو پذیرفتید.
لبخندی ملایم روی لبان ترک خورده ی مرد شکل گرفت و زن رو به رویش را شگفت زده کرد.
« تو چی؟ تونستی کاری جز سرزنش کردن بقیه هم انجام بدی ؟ فکر کنم خودتم خبر داری که تنها چیزی که توش خوبی کوبیدن بقیه ست. وگرنه حتی بلد نیستی خودت برای خودت آب بریزی، ملکه.»
YOU ARE READING
𝖡𝗋𝖾𝖺𝗍𝗁𝖾 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄
Fanfiction• همهی فیکشن ها در چنل Fercansso هم قرار میگیرند. { نفس بکش } روانشناسی خبره به نام جئون جونگکوک در عجیب ترین حالت ممکن، رئیس کیم، صاحب شرکت لوازم ماشین آلات معروفی را در موقعیتی عجیب مشاهده میکند و اتفاقات دست به دست هم میدهند تا این دو، دوباره...