اون مرد واقعا پدرمه؟

2.1K 144 88
                                    


قبل از هر چیزی بگم افرادی که روحیه حساسی دارند، این داستان رو نخونند!

این داستان بر اساس اتفاق‌های واقعی نوشته میشه... هیچ چیز تخیلی داخلش وجود نداره (به جز بخش‌های عاشقانش)

پس اگه احساس می‌کنید نمی‌تونید دووم بیارید، اصلا نخونید! (مخصوصا تو سارا جان)

فقط می‌خوام بدونید چه اتفاق‌هایی ممکنه توی هر گوشه از دنیا بیفته... شاید همسایه بغلی شما هم به کمک احتیاج داشته باشه؛ پس از هیچ نشونه‌ای غافل نشید! این داستان صرفا برای آگاهی بخشی هست... من سادیسمی یا مازوخیسمی نیستم... فقط یکم دلم می‌خواد حواسمون به دنیای اطرافمون باشه!

دلم می‌خواد حداقل به این داستان واکنش نشون بدید و اگر نکته‌ای دارید که میتونه به داستان کمک کنه، حتما بهم بگید!

هیچ ادعایی در نوشتن ندارم اما اگه یک نفر یک چیزی یاد بگیره برام کافیه.

بریم فندقا؟

*******************

همه جا تاریک بود... احساس می‌کرد نفس‌هاش هر لحظه سنگین‌تر میشن... داخل یک کمد زندانی بود و نمی‌دونست تا چه زمانی قراره اون تو بمونه...

هر چقدر دستگیره رو بالا و پایین می‌کرد، اتفاقی نمیفتاد... زمان در دسترسش نبود اما می‌تونست متوجه بشه طولانی‌تر از هر زمان دیگه‌ای اونجا گیر افتاده.

اون نمی‌تونست نفس بکشه... اون بیماری تنفسی داشت. وقتی احساس می‌کرد چشم‌هاش در آستانه بسته شدن هستند، صدای در اتاق رو شنید که داره باز میشه...

دوباره تا دم مرگ رفته بود و برگشته بود. در کمد باز شد. دستی بر روی یقش نشست و اون رو با خشونت از کمد بیرون کشید.

به زور دهان پسر رو باز کرد و با فشردن اسپری در داخل دهانش، اون رو وادار به نفس کشیدن کرد. دوباره رنگ به چهره پسر برگشته بود. دوباره به جهنم زندگیش پا گذاشته بود.

مرد از موهای بلند پسر گرفت و اون رو به گوشه اتاق کشوند. درد زیادی داشت؛ برای همین خود پسر دستش رو بر روی دست مرد گذاشت تا این درد رو تکسین بده...

مرد به تقلای پسرش لبخندی زد و در حالی که سیگارش رو روشن می‌کرد، گفت:

قبلنا سبک‌تر بودی... الان یکم سنگین شدی. فکر کنم خیلی بهت خوش می‌گذره. نظرت چیه یکم بازی راه بندازیم ییبو؟

ییبو از بازی کردن خوشش نمیومد. کوچک‌تر که بود با شنیدن اسم بازی لب‌هاش به خنده وا میشدن اما در این سن با شنیدن کلمه بازی، می‌دونست باید درد جدیدی رو تجربه کنه.

یادش نمیومد آخرین باری که خندیده، کی بود... مرد دست ییبو رو گرفت. آستینش رو بالا داد و در حالی که نوازشش می‌کرد، گفت:

احساس میکنم سرعت بهبودت داره پایین میاد و خب من عاشق همینم!

همونطور که به نوازش کردنش ادامه می‌داد، سیگار رو به دست پسر فشار داد.

درد فقط یک لحظه بود. دلش می‌خواست همین الان فریاد بکشه اما هر بار که داد می‌کشید، مرد وحشی‌تر میشد و بلاهای بیشتری سر پسر می‌آورد.

برای همین یاد گرفته بود تو این مواقع فقط سکوت کنه.

قلبش داشت از دهانش بیرون میومد اما با این وجود به چشم‌های مرد زل زده بود و اجازه نمی‌داد هیچ صدایی ازش بیرون بیاد. ییبو برای چندمین بار از خودش پرسید:

اون مرد واقعا پدرمه؟

اون تعریفی از کلمه پدر نداشت. اون دنیای بیرونش رو ندیده بود و برای همین فکر می‌کرد شاید تمامی پدرهای دنیا این شکلین... اما می‌دونست یک چیزی این وسط درست نیست. مطمئن بود دنیا فقط یک شکنجه‌گاه نیست...

اون به رنگ سبز علاقه داشت و از رنگ قرمز متنفر بود؛ چون تمامی دیوارهای خونه با رنگ قرمز نقاشی شده بودند و هر بار اون رو به سر حد جنون می‌رسوند. اون حتی از خون هم وحشت داشت. اون از خیلی چیزها وحشت داشت.

فضای بسته، رنگ قرمز، حشرات و تاریکی!

اما از هر چیزی که می‌ترسید، دقیقا با همون‌ها روبه‌رو میشد؛ برای همین فکر کرد شاید بهتر باشه از خندیدن بترسه، از حال خوب بترسه و از درد نکشیدن هم بترسه! شاید اینطوری می‌تونست زندگی رو به شکل دیگه‌ای زندگی کنه!

*************

سلام!

این هم آخرین فیکی هست که قراره بنویسم!

این و "بهت قول میدم" قطعا خیلی سنگین خواهند بود؛ چون داستان‌های واقعی در جریان هستند و قلب خودم رو به درد میاره...

قرار بودن آخرین فیک معرفیم نامه‌های لان جان به ویینگ باشه... اما احساس کردم چندان براتون جالب نباشه؛ برای همین صبر کردم و آپلودش نکردم! شاید یک روزی یکی از نامه‌هاشو گذاشتم و با هم دیگه گریه کردیم!

امیدوارم تابستون خوبی رو داشته باشید و به داستان‌هام (حتی اگه قد نخود علاقه دارید) علاقه نشون بدید!

حال دلتون همیشه خوب!

Sun Flower 🌻💫

وقتی رسیدی که شکسته بودمWhere stories live. Discover now